با شنیدن حرفهای کسرا همهچیز رو بر باد رفته دیدم. بالاخره اون روزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد و ورق زندگیم به کل برگشت!
امثال آدمهای مثل کسرا رو خوب میشناختم!میدونستم که اون برای ثروت سهیل دندون طمع تیز کرده و قصد داره ازش اخازی کنه.
باید میرفتم. اینجا دیگه جایی برای موندن من و دخترکم نبود ولی آخه کجا؟یک زن جوون با یک جنین چندماهه که توی وجودش رشد میکرد کجا میتونست بره و چیکار میتونست بکنه؟!
سرنوشتم با بدبختی و نحسی گره خورده بود و دامن دخترکم رو هم گرفت!
نگاهم به شکمم که کمی بالا اومده بود افتاد؛ نوازش وار دستم رو روی شکمم گذاشتم و لب به شکایت باز کردم:
- یعنی توی این دنیای بزرگ و بیرحم جایی برای من و تو پیدا نمیشه دورت بگردم؟!
تنهایی چیکار کنم؟ کجا بریم عزیزم؟ کجا بریم که نه حشمت خان نه بابا سهیل پیدامون کنه؟
با گفتن بابا سهیل زیر شکمم نبض ملایمی حس کردم و تلخندی زدم:
دیگه داره کمکم حسودیم میشه ها!
نکنه تو هم مثل من دلت براش تنگ شده؟ هوم؟ میخوای برگردیم پیشش؟بریم خونه نوعروسش و اومدنت به این دنیا رو جشن بگیریم؟!
انگار که بچه باهام حرف میزد و ازم میخواست تا برگردیم که اخمی کردم و قاطعانه ادامه دادم : نه! حتی اگه یک روزی به نون شب هم محتاج بشم و مجبور باشم برای دو قرون پول سر چهارراه گل بفروشم؛ این کار رو میکنم ولی دیگه...
ساکت شدم و دیگه حرفم رو ادامه ندادم. گفتن این حرفها فقط حالم رو بدتر میکرد. چشمهام رو بستم ونفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و از فکرهایی که وجودم رو ذره ذره نابود میکرد بیرون بیام.
روی تخت نشستم؛ جلد قرصی که یکتا روی میز گذاشته بود و ازم خواسته بود بخورم ولی نخورده بودم رو از روی میز برداشتم.
مطمئن بودم قرص هایی که تونسته بود اون غول بیشاخ و دم رو آروم کنه من و قلبم رو هم میتونست آروم کنه. قرص رو برداشتم و توی دهنم گذاشتم و بدون آب قورتش دادم.
-من واقعا نگرانم و میترسم کسرا؛ حس خوبی به کارهایی که میخوای انجام بدی ندارم.
- نترس؛ فقط مثل همیشه بهم اعتماد کن!میتونی؟
- نه... چون دادیار.. راستش... من...
- تو چی؟
- هیچی؛ منظورم اینه کارهای تو آخرش سر هر دوتامون رو به باد میده و بیچارهمون میکنه! حالا ببین!
- انقدربا کلمات بازی نکن یکتا؛درست حرف بزن بفهمم باز چه دسته گلی به آب دادی؟!