پارت :٨٣
با صدای زنگ گوشیش، یقه پیراهنم رو، ول کرد و روی زمین پرتم کرد.
- اگه فقط یک بار دیگه غلطی که امروز کردی رو تکرار کنی؛ بلایی سرت میارم که از شنیدن اسم کسرا توی هفت تا سوراخ قایم بشی!
مرضیه خانم سراسیمه سمتم اومد؛ دستم رو گرفت و می خواست از روی زمین بلندم کنه که از لمس دستهام هین بلندی کشید و رو به کسرا گفت :
- این دختر خیلی داغه آقا؛ داره توی تب میسوزه؛به یکتا خانم زنگ بزنید!
کسرا نگاه غضبناکش رو بهم دوخت و عصبی خندید.
- چی؟ برای این دختر زبون دراز که میخوام سر به تنش نباشه دکتر هم بیارم؟
عمراً این کار رو کنم مرضیه خانم!
- حق ندارید اینجوری بگید؛ شما در قبال نفس و بچه ای که داره مسئولید!
- منظور؟
-کاری نکنید که عذاب وجدانش تا آخر عمر باهاتون باشه!
کسرا عصبی دستی به صورتش کشید و گوشیش رو، از جیب شلوارش بیرون آورد.
-خدا لعنتت کنه که فقط بلدی برام دردسر درست کنی!
به یکتا زنگ زد و ازش خواست تا نیم ساعت دیگه خودش رو برسونه. گوشیش رو توی جیب شلوارش گذاشت و با دستهاش شقیقهاش رو ماساژ داد.
-تا بلایی سرش نیوردم؛ این دختر رو، از جلوی چشمام دور کن مرضیه خانم!
دهن باز کردم تا حرف بزنم که مرضیه خانم بازوم رو گرفت و به خونه برد.
-دو دقیقه نمی تونی زبون به دهن بگیری و حرف نزنی نه؟!
بیخیال شونه ای بالا انداختم و لبخندی زدم.
- چیکار کنم مرضیه خانم؛ دست خودم نیست؛ دلم خنک میشه وقتی میبینم با حرفام عصبانی میشه و ازشدت عصبانیت نفسش بند ...
از دیدن کسرا که به در تکیه کرده بود و با چشم های به خون نشستش بهم نگاه می کرد؛ جیغ کشیدم و خودم رو پشت مرضیه خانم پنهون کردم.