به جرم عاشقی : عنوان

نویسنده: motahharehbaghany

پارت :٧۴
 دستش روی موهام ثابت موند. 
- چییی؟ 
- هنوزم به جواب بعضی از سوال هام نرسیدم. باید بفهمم... 
تلخ خندید. 
-آهان؛ بحث همون بی اعتمادیت نسبت به منه!
نیم نگاهی بهم انداخت و دلخور گفت:
-تموم ترس ودلهره هایی که از بابت حشمت خان و آدماش توی این مدت داشتم؛ هیچ کدومش به اندازه بی اعتمادیت قلبم رو به درد نمیاره نفس!
-داری اشتباه می کنی سهیل؛ اونجور که فکر میکنی نیست. 
اگه هم می خوام مهتاب رو ببینم و باهاش حرف بزنم فقط به خاطر اینه که بدونم چرا بابام رو کشته!
نگاه دلخورش، رنگ تعجب و نگرانی گرفت. 
- ت. تو که نمی خوای مهتاب رو قصاص کنی نفس؟!
با شنیدن اسم مهتاب از زبون سهیل، 
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و حرصی گفتم :
- نه نترس؛ قصد کشتن زن سابقت رو... 
- نفس!
-چیه؛ مگه دروغ میگم!
دستش رو نوازش وار روی گونم کشید و با صدایی که سعی داشت آرومم کنه گفت:
- نه عزیزم؛ ولی...
- آره سهیل، همین طور که تو نمی تونی گذشته من با دادیار رو فراموش کنی؛ منم نمی‌تونم مهتابی رو که باهاش زندگی کردی رو فراموش کنم!
 با وجود اینکه تو با مهتاب ازدواج کردی و به خونت آوردیش؛ ولی من و دادیار حتی عقد هم...
از شنیدن حرفم عصبانی شد‌؛ گلدون رو از کنار دستش برداشت؛ به زمین کوبید و فریاد کشید. 
- خفه شو نفس؛ اسم اون آشغال رو جلوی من نیار! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.