بزرگی بغض گلومو به درد آورد
-برو خونه، زن و بچت نگرانت میشن!
از ماشین پیاده شدم و چند قدمی از ماشین دور نشدم که دستم اسیر دست های سهیل شد
- نفس وایسا! به خدا اونجور که تو فکر می کنی نیست.
دستام رو از دستش بیرون کشیدم و بی توجه به صدا کردن های سهیل به راهم ادامه دادم
- جون سهیل هم که شده به حرفام گوش بده ؛ بزار اون چیزی رو که باید بدونی بهت بگم !
خواهش می کنم نفس!
میدونست چقدر برام عزیزه که جونشو قسم می خورد؟!
با وجود دلخوریم توی ماشین نشستم. لبخند محوی زد و خودش هم سوار شد.
-فکر می کردم ازم متنفر باشی نه اینکه هنوزم دوستم داشته باشی؟
- میشه انقدر از حماقتم حرف نزنی؟
عصبی دستی لای موهای خوش حالتش کشید و بهمش ریخت.
- حماقت نفس ؟ اینکه هنوز دوستم داری حماقته ؟
- آره حماقت محضه که با وجود عوضی بودنت باز هم دوست دا..
دستاش رو مشت کردو روی داشبورد کوبوند و فریاد کشید :
- نفس یک لحظه خفه میشی منم حرف بزنم؟