اون زن بابا رو از کجا میشناخت؟
یعنی...
از فکری که به ذهنم رسید هین بلندی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.
جون سهیل در خطر بود؛ هر جور شده باید از اینجا می رفتم!
چند قدمی به سمت در رفتم که پشیمون شدم و برگشتم. باید قبل رفتنم با سهیل هم صحبت می کردم.
از پله ها بالا و به سمت اتاق سهیل رفتم؛ چند تقه به در زدم
- بیا تو!
در رو باز کردم؛ نگاهم به سهیل کشیده شدکه روی تخت نشسته بود و کلافه سرش رو توی دستاش گرفته بود.
- رفت؟
-آره.
کنارش روی تخت نشستم.
- سهیل. اون دختر...
با دیدن مانتو زیتونی رنگم روی تخت،مات و مبهوت نگاهش می کردم که سرش رو بالا آورد و رد نگاهم رو دنبال کرد.
- تنها چیزی که بعد رفتنت برام باقی گذاشتی همین مانتو بود.
دستش رو، روی دستم گذاشت و با انگشت شستش دستم رو نوازش کرد
- تو این مدت که شب ها با خیالت می خوابیدم؛ در آغوش می گرفتمش و شکایتتو بهش میکردم!