پارت :١٠٨
دیگه نتونستم بایستم و شُل و وارفته روی زمین نشستم.
دستی به صورتم کشیدم که متوجه خراش کوچیک روی صورتم شدم.
پس کسرا کار خودش رو کرده بود و زهرش رو بهم ریخته بود!
مرضیه خانم که نگاهش با من و کسرای بیهوش شده در چرخش بود هین بلندی کشید و به گونهش زد :
- خاک به سرم! با جوون مردم چیکار کردم؟
اگه یه وقت چیزیش بشه چی؟
برای اینکه مرضیه خانم رو از نگرانی در بیارم خودم رو روی زمین جلو کشیدم و به کسرا رسوندم.
دو انگشتم رو مقابل بینی کسرا گرفتم وقتی دیدم داره نفس میکشه با همون صدای گرفته و خشدارم گفتم:
- متاسفانه زندهست... داره نفس میکشه؛ نگران نباشین!
مرضیه خانم که از دست کارهام به ستوه اومده بود به بازوم زد و با توپ پر گفت:
-میمردی دهن به دهنش نمیذاشتی و حاضر جوابی نمیکردی که پاچهت رو نگیره نفس؟
چیزی نگفتم و با دستم بازوم رو ماساژ میدادم که صداش رو پایین آورد و با لحن آرومی انگار که یه دختربچه کوچولو رو دعوا میکنه؛ دعوام کرد.
- چقدر بیفکری دختر!
اگه دیر میرسیدم میخواستی چیکار کنی؟
اگه خدای نکرده یه وقت کسرا با اون چاقو کارت رو میساخت...
- من فقط میخواستم تا قبل اینکه سهیل بیاد از این زندونی که توش هستم خودم رو خلاص کنم؛ همین!
مرضیه خانم همین طور که چادرش رو از سرش درمیآورد به سمتم برگشت و ازم پرسید:
- بیاد؟ مگه میدونه اینجایی؟
- فکر کنم.
- چطوری؟
دست مرضیه خانم رو گرفتم و مقابل خودم نشوندم و تمام ماجراهایی که توی این چندساعت افتاده بود رو براش تعریف کردم و در ادامه گفتم:
- فقط یه چیزی برام عجیبه مرضیه خانم!
اینکه دادیار با اون عکسها و فیلمها میخواست سهیل رو از چشمم بندازه طبیعیه ولی اینکه چرا در مورد من و سهیل به کسرا گفته رو هیچجوره نمیفهمم!
مرضیه خانم که انگار این بار شمشیرش رو از رو بسته بود؛ سرش رو تکون داد و متاسف گفت:
-به هر چیز پیش پا افتاده و مسخرهای فکر میکنی به جز خودت و زندگیت!
اصلا همون قدری که دادیار برات مهمه این بچه ای که داره توی وجودت رشد میکنه برات مهمه نفس؟!