پارت :٩١
- دلت میاد اینجوری بگی کسرا؟
من فضولم آخه؟
- نه اصلا؛ فقط میخوای از چیزهایی که بهت مربوط نمیشه؛ سر در بیاری؛ همین!
- پس نمیخوای بهم بگی نه؟
- بهت میگم ولی شرط داره!
- چه شرطی؟
کسرا تک خنده ای زد و با بدجنسی ادامه داد:
- ازدواجمون رو جدی کنیم!
- شوخی میکنی دیگه؟
- نه.
- ولی قرار ما، یک چیز دیگه ای بود!
- تو زن منی یکتا؛ خانم این خونه؛ دلم نمیخواد هر موقع میای اینجا مرضیه خانم نگاه بدی بهت داشته باشه.
- برام مهم نیست بقیه دربارم چه فکری...
کسرا حرف یکتا رو قطع کرد و با لحن جدی ای به یکتا دستور داد:
- برای من مهمه!
آماده باش و وسایل هات رو جمع کن؛ چون قراره تا چند روزه دیگه همچی رو قانونی و رسمی کنم و بشی خانم خونهم.
یکتا با اخطار اسم کسرا رو صدا زد و ازش خواست تا این بحث مسخره ای رو که راه انداخته رو تموم کنه که کسرا، کلافه و بیحوصله غرید:
- کسرا و کوفت؛ دیوونهم کردی یکتا!
هر چقدر میخوام باهات ملایم و مهربون باشم؛ پرو میشی و بدتر میکنی!
- چهقدر خودخواه و زورگویی کسرا!
تو که خانواده متعصب و حساس من رو میشناسی؛ میدونی اگه ازدواج صوری من و تو رو بفهمن خون به پا میکنن؛ پس چرا نمیفهمیم و باز حرف خودت رو میزنی!
- نگران نباش؛ قرار نیست کسی از این ماجرا با خبر بشه.
یکتا که انگار، از اینکه کسرا درکش نمیکرد؛ ناراحت و عصبانی شده بود؛ سرش داد زد:
- اگه فهمیدن چی؟ اگه اون دادیار کینه ای دهن باز کرد و همهچی رو بهشون گفت چی؟ به این ها فکر کردی کسرا؟
میدونی اگه داداش صدرا بفهمه چه غلطی کردم چیکارم میکنه؟با دست هاش زنده به گورم میکنه کسرا؛ میفهمی؟ زنده به گورم میکنه!