پارت :٨۰
از شنیدن حرفها و نصیحتهای مادرانش لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
-چشم؛ لجبازی نمی کنم؛نگران نباشید.
مرضیه خانم که خیالش از بابت من راحت شده بود؛ نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد و از کنارم رد شد.
چند تقه به در زدم؛ در رو باز کردم و می خواستم وارد خونه بشم که به چیزی برخورد کردم.
سرم رو بالا آوردم که نگاه مات زدم با نگاه سرد و کدرش گره خورد.
- دا.دادیار!
ناباورانه نگاهش می کردم که زودتر از من به خودش اومد و نیشخندی زد.
-هه؛ این بود اون عشقی که به خاطرش من و احساسم رو نادیده گرفتی؟!
- ت. تو اینجا...
نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و خندید.
- براش تکراری شدی که مثل یک آشغال از خونش بیرونت کرد آره؟!
حقته نفس؛ هر بلایی سرت بیاد؛ حقته!
لیاقت تو همون بیهمهچیزه که دوماه بعد رفتنت ازدواج کرد؛نه من احمق که چند سال به پات موندم!
صداش چندین بار توی گوشم پیچید.
- دوماه بعد رفتنت ازدواج کرد.
توان ایستادن رو از دست دادم؛ پاهام سست شد و روی زمین سقوط کردم.
-از. ازدواج کرده؟
کنارم نشست و گوشیش رو سمتم گرفت که نگاه نمناکم رو به صفحه گوشیش دوختم.
از دیدن عکس دختر زیبایی با لباس عروس که سر روی شونه های سهیل گذاشته بود وباعشق نگاهش می کرد؛ دنیا جلوی چشمهام تیره و تار شد!
دادیار که انگار از عذاب دادن و زجر کشیدنم لذت می برد؛ لبخند بدجنسی زد؛ روی فیلم عروسی سهیل کلیک کرد و ویدیو رو برام پخش کرد.
-فیلم عروسی شوهرت رو ببین نفس!
دلم می خواد با چشمهای خودم شکستن و خردشدنت رو ببینم!