پارت :٧۵
پسرک بی گناهم که از صدای شکستن گلدون و فریاد سهیل ترسیده بود؛ جیغ کشید و گریه کرد.
- چته دیوونه؛ ترسوندیش !
با نوک انگشتم، صورت کوچولوش رو نوازش کردم و در آغوش کشیدمش!
- جانم عزیزم؛ گریه نکن قربونت برم!
- بده من بچه رو!
به خودم فشردمش و تخس گفتم:
-عمراً؛بچه رو بهت بدم که یک بلایی سرش بیاری آره؟!
با شنیدن حرفم، سرش رو بالا آورد و مات چهرهام شد.
- می فهمی چی میگی نفس؛چرا باید بلایی سر بچه خودم بیارم ؟!
پوزخندی زدم.
- از آدم دیوونه ای مثل تو هر کاری بر میاد!
دندون هاش رو به هم سابید و نگاه عصبیش رو بهم دوخت.
- دیگه داری با چرت و پرتات اون روی سگمو بالا میاری نفس! بدش به من!
-نمیدم!
بچه رو از آغوشم بیرون کشید؛بغلش کردو از روی تخت پایین اومد.
-م. می خوای چیکار کنی؟
- با خودم میبرمش؛ اینجا که باشه اذیتت میکنه و نمیذاره استراحت کنی!
برعکس دلم که از این همه توجهش قنج رفت؛ ابرو درهم کشیدم و بهش توپیدم.
- کسی که اینجا حضورش اذیتم میکنه تویی نه این بچه ،اگه خودت می خوای بری برو برام مهم نیست ولی حق نداری بچمو...
بی توجه بهم از اتاق خارج شد و در رو بهم کوبید.
از شدت عصبانیت، نفسم بند اومده بود که به قلبم چنگ زدم و سعی کردم نفس بکشم...