پارت :٩٣
- چی؛ ببخشم؛ چرا اون وقت؟
این همه مدت بیدلیل،به بقیه باج ندادم و دهنهاشون رو با پول نبستم که حالا اینجوری توی روم وایستی و بخوای حرف از رفتن بزنی!
-باشه؛ نبخش!
امروز وقتی همچی رو به صدرا گفتم و روی سرت آوار شد؛ ببینم باز هم میتونی بگی نمیبخشم یا نه؟!
- الان داری مثلا تهدیدم میکنی؟
مغز فندقی، فکر کردی اگه صدرا بفهمه؛ خواهر دسته گلش بی اجازش با دوستش ازدواج کرده؛ برای من بد میشه آره؟
نه یکتا نه؛ با این حرفت فقط گور خودت رو کندی؛ چون یه بازیگر حرفهای و کاربلد مثل من میتونه انقدر خوب بازی کنه که تو رو مقصر نشون بده و همچی رو گردن خودت بندازه!
یکتا که از کسرا ترسیده بود؛ سعی داشت خودش رو بیخیال و خونسرد نشون بده ولی نتونست و با صدایی که میلرزید لب زد:
- کاش فقط، یک جو غیرت و مردونگی صدرا رو داشتی و مثل یک مرد پای کاری که کردی میایستادی و اینجوری به این راحتی پشتم رو خالی نمیکردی!
آره؛ شاید صدرا روی بعضی چیزها تعصب الکی داشته باشه ولی انقدر مرد هست؛ برای ناموسش، رگش هم بزنه!
کسرا جواب یکتا رو نداد؛ چند لحظه ای بینشون سکوت سنگینی، حاکم بود که یکتا با صدای عصبی و خشدارش نق زد و سکوت بینشون رو شکست.
- لعنتی!
این بیصاحاب چرا دیگه باز نمیشه؟
-الکی خودت رو خسته نکن یکتا؛ تا وقتی که من نخوام نه این در باز میشه و نه تو حق داری که پات رو از این خونه بیرون بذاری!
پس، دختر خوبی باش و به حرفهام گوش بده تا مجبور نشم؛ کاری رو که دوست ندارم رو بکنم!
یکتا چند باری از کسرا خواست که در رو باز کنه و بذاره بره اما وقتی که دید؛ حرف زدن با کسرا مثل کوبیدن آب توی هاون بی فایدهست؛ به در کوبید و داد زد :
- خیلی پست و کثیفی کسرا!
همیشه با خودم میگفتم؛ هر چی که باشی حداقل مَردی و نامرد نیستی ولی حالا فهمیدم اشتباه میکردم و تو هم یکی لنگه همون دادیارِ بیوجودی که فقط از مرد بودن اسمش رو به یدک کشیدی...