به جرم عاشقی : عنوان

نویسنده: motahharehbaghany

پارت :۶٧
 - شب تولدت، از خونه که خارج شدم مهتاب رو دیدم. وقتی باهاش حرف زدم؛ فهمیدم که حشمت خان و نوید به خاطر اینکه من رو نکشته مدام تهدیدش می کنن؛ برای همین هم ازش خواستم که اون نامه لعنتی رو بنویسه و پای خودش و ماهان رو از این بازی ...
- سهی
-مگه نمیخواستی واقعیت رو بفهمی نفس ؛پس چرا حالا که همه چیز رو می خوام بهت بگم نمیزاری؟
- بزار بر.برای بعد؛ حالم اص. اصلا خوب نیست؛ ت. تمومش کن سهیل!
باشنیدن حرفم نیشخندی زد و نیش حرفش تا مغز استخونم رو سوزوند.
-چرا خودت رو به موش مردگی میزنی نفس؛تا چند دقیقه پیش حالت خوب بود و با حرفات دلم رو به آتیش میکشیدی؛ حالا چیشد که یک دفعه ای حالت بد شد؟!
-موش مر. مردگی چیه؟مگه نمی. بینی دارم از درد به خو. خودم می پیچم نا.نامرد!
سهیل بی توجه به حال بدم به حرفاش ادامه داد و من به بچه ای که برای اومدنش به زندگی که عشق و اعتماد داخلش کمرنگ شده بود و عجله داشت فکرکردم!
به یکباره چشمام سیاهی رفت و می خواستم روی زمین بیفتم که تو آغوش سهیل فرود اومدم.
سرم رو روی پاش گذاشت و چند باری آروم به صورتم زد تا هوشیار بمونم.
- غلط کردم نفس!
چشمای خوشگلتو نبندی ها؛ سعی کن بیدار بمونی؛ باشه؟
نگاه بی تاب و نگرانش رو از من گرفت و به مهتاب دوخت.
- چرا وایستادی بر و بر من رو نگاه می کنی مهتاب؛ یک کاری کن؛ زن و بچم دارن از دست میرن!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.