پارت :١۴
نگاهش رو از من گرفت وبه فرمون دوخت
_ مردم و زنده شدم تا بتونم پیدات کنم؛ اونوقت به راحتی پسم میزنی نفس!؟
نیم نگاهی بهم انداخت
- چطور می تونی انقدر بی رحم باشی؟
تلخندی زدم
- اگه مراقبت از تو در برابر حشمت خان و آدماش بی رحمیه ترجیح میدم بی رحم باشم تا اینکه..
-حشمت خان. آدماش. گذشته. انتقام گرفتنش از من
چرا نمی خوای بفهمی که هیچ جوره نمی خوام خودم رو از داشتنت محروم کنم نفس !
-سهیل
- رسیدیم پیاده شو!
- چیی؟
از ماشین پیاده شد؛ در و برام باز کرد. دست های لرزونم رو، توی دستش گرفت و کمکم کرد تا از ماشین پیاده شم.
کلید رو تو در چرخوند و در و باز کرد.
- سهیل جان چقدر زود اومدی عزیزم!
لحظه ای صدای سهیل توی گوشم پیچید:
زن و بچه توهمات ذهن خودته نفس. هیچی بین من و اون زن نیست باور کن؛ فقط همخونه ایم...
از اینکه به سهیل اجازه دادم دوباره منو بازیچه خودش و احساساتش کنه؛ حالم از خودم بهم خورد!
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم
-خیلی پستی سهیل! از بازی دادنم چه لذتی می بری عوض.؟
با صدای تق تق کفش های پاشنه بلند زنانه ساکت شدم؛ نگاهم رو با نفرت از سهیل گرفتم و به پله ها دوختم...