به جرم عاشقی : عنوان
0
6
2
52
پارت :۴٢
بعد از چند دقیقه، سهیل نگاهشو از مرد گرفت و به من دوخت.
- بی خودی نگرانی؛داری اشتباه می کنی نفس!
- ولی سهی...
- غذاتو بخور عزیزم!
داشتم با قاشق و چنگال داخل دستم با غذا بازی می کردم که سهیل کلافه از رو صندلیش بلند شد
- کجا میری؟
- میرم یک چیز دیگه ای برات بیارم؛ شاید بتونی بخوری.
لبخندی زدم
- نمی خواد سهیل. میل ندارم؛نمی تونم چیزی بخورم.
چشم غره ای نثارم کرد و بی توجه بهم رفت.
سرم رو، روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم.
- نفس.
با شنیدن صدای مردانه آشنایی سرم رو بالا آوردم؛از دیدن دوباره اش لحظه ای نفسم بند اومد!
- تو؟!
-فکر نمی کردم دوباره ببینمت بانو!
نگاهمو ازش گرفتم
- چی از جونم می خوای دادیار؟
صندلی رو عقب کشید و مقابلم روی صندلی نشست .
- نترس؛ نمی خوام اذیتت کنم نفس!
قراره یک معامله ساده با هم انجام بدیم؛ همین!
- معامله؟ چه معامله ای؟
خندید
- خودت در ازای جونش! چطوره؟
معامله منصفانه و خوبیه نه؟!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳