پارت :٨۶
- یک ذره دیگه هم بخور نفس!
به زور یک مقدار دیگه از آبقند رو خوردم.
از مزه بدش اخم هام رو توی هم کشیدم و سرم رو عقب بردم.
مرضیه خانم لیوان رو کنار پاش گذاشت و دست هام رو توی دستهاش گرفت.
- بهتری؟
دستش رو نزدیک لبهام بردم و بوسیدم.
-خسته شدم؛ کم آوردم دیگه مرضیه خانم.
شما که دلتون پاکه میشه از خدا بخواین من رو ببره پیش خودش؟!
مرضیه خانم با دست صورتم رو قاب گرفت و با مهربونی نگاهم کرد.
- نگو دخترم؛ اینجوری نگو عزیزم؛همچی درست میشه!
تلخندی زدم.
-درست میشه؟ چی درست میشه؟
زندگیم نابود شد مرضیه خانم؛ مردی رو که عاشقش بودم و به خاطرش تو روی بابام وایسادم؛ بایکی دیگه ازدواج کرده!
حالا من موندم و یک مشت خاطره و بچه ای که قراره تا چند ماهه دیگه به دنیا بیاد!
بزرگی بغض گلوم رو به درد آورد؛دیگه نتونستم طاقت بیارم و خودم رو توی آغوش مرضیه خانم انداختم و هقهق کردم.
- دادیار راست گفت؛ از اول هم سهیل دوستم نداشته و فقط می خواسته من رو عاشق خودش کنه که بتونه از بابا انتقام بگیره!
من چقدر احمق بودم که گول زبون چرب و نرمش رو خوردم و عاشقش شدم!
مرضیه خانم دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید و با صدای آرامشبخشش گفت:
- آروم باش؛آروم باش نفس؛گریه نکن قوربونت برم!
نفس عمیق کشیدم و سرم رو، روی شونه مرضیه خانم گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.
مرضیه خانم هم چیزی نگفت و گذاشت توی حال خودم بمونم.