((چند ساعت بعد))
از شنیدن صدای گریه هاش که فضای اتاق رو پر کرده بود؛ چشمام رو باز کردم.
پرستار رو پشت هاله ای از ابهام دیدم که به سمتم اومد.
چشم های بازم رو که دید نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد و پسرکم رو به صورتم چسبوند و با لحن شیرین و بچگونه ای لب زد
- مامان، حالا که چشمات رو باز کردی؛ نمی خوای بغلم کنی؟!
با حرف پرستار لبخندم پررنگ تر شد.
دست هام رو به دورش حلقه کردم و در آغوش کشیدمش.
قطره اشکم روی لبخندم ریخت که با دست پاکش کردم.
-گریه ات برای چیه عزیزم؟
به خودم فشردمش ودست های کوچولوش رو تو دست گرفتم و بوسیدم.
-فکر نمی کردم زنده بمونم و بتونم برای یک بار هم که شده ببینمش!
پرستار روی صندلی کنار تخت نشست.
-وقتی به بیمارستان رسوندنت، وضعیت خیلی بدی داشتی و هر کاری کردیم که به هوش بیای و بچه رو به دنیا بیاریم نشد.
به خاطر شرایطی هم که داشتی ممکن بود جونت به خطر بیفته و برای همین شوهرت رضایت نمیداد تا عمل شی.
دهن باز کردم تا حرف بزنم که لبخندی زد و ادامه داد
-میگفت بچه ای که هنوز به دنیا نیومده براش مهم نیست و فقط تو براش مهمی و میخواد به هر قیمتی که شده نجاتت بدیم!