پارت :٨٧
انقدر توی آغوش مرضیه خانم اشک ریختم و خودم رو به خاطر حماقتم سرزنش کردم که به این باور رسیدم سهیل هم یکی لنگه جاسم و هیچ فرقی با اون نامرد نداره!
دو حس متناقض، به قلب شکسته ام هجوم آوردند و توی قلبم آشوب به پا کردند!
عشق و نفرت، این دو دشمن دیرینه با هم گلاویز شدند ودعوا کردند!
نفرت که برای شعلهور تر کردن آتش کینه من از سهیل، هیزم جمع کرده بود؛ قلب عاشقم رو به تسخیر خودش در آورد و از دختر زخم خورده ای مثل من، آدم سنگی ای ساخت که با کار احمقانهش حسرت در آغوش کشیدن دخترکش رو به دل خودش گذاشت!
به خاطر این عشق یک طرفه،تاوان سنگینی رو پس داده بودم؛ولی حالا همه چی تموم شد؛ نفس، اون دختر عاشق و سادهلوح که بازیچه دست سهیل شده بود به آدم سنگدل و ترسناکی تبدیل شد که با تصمیم احمقانهش همون زندگی از هم پاشیده شدش رو هم نابود کرد!
بالاخره آروم گرفتم و خودم رو از آغوش مرضیه خانم بیرون کشیدم.
میخواستم از روی زمین بلند بشم که سرم گیج رفت و دوباره توی آغوش مرضیه خانم افتادم.
- یا خدا؛ چت شد نفس؟
چند باری به صورتم زد و با نگرانی صدام زد.
- نفس، دخترم، صدام رو میشنوی عزیزم؟
از هوش نرفته بودم و همه چیز رو میدیدم و میشنیدم؛ ولی جونی برام نمونده بود تا بخوام حرف بزنم و مرضیه خانم رو از نگرانی در بیارم.
از پشت پرده اشک مرضیه خانم رو دیدم که من رو، روی دستهاش بلند کرد؛ به اتاق برد و یکتا رو که گرم حرف زدن با کسرا بود را صدا زد و بالا سرم آورد.
- یک تببُر بهش زدم که تبش بیاد پایین و حالش بهتر بشه.
- خب.
-حال خانومت اصلا خوب نیست کسرا؛ بدنش خیلی ضعیف شده؛باید بیشتر مراقبش باشی!
از شنیدن حرفی که یکتا به کسرا زد، از خجالت لپم گل انداخت و بدنم گر گرفت. از این بدتر نمیشد که یکتا فکر کنه من زن کسرام و این بچه هم، بچه اونه!