پارت :٨٢
- این دختر همونیه که من و احساسم رو به بازی گرفت؛ همونی که غرورم رو شکست و زیر پاهاش له کرد. من دوستش داشتم ولی...
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
-با کاری که باهام کرد؛ از قلب بیقرارم فقط یک قلب سنگی یخ زده ...
مرضیه خانم با پوزخندی که روی لب هاش بود به دادیار نگاه کرد و حرفش رو قطع کرد.
- عشق؟!
تو لعنتی اگه معنی عشق و علاقه رو میفهمیدی که با این حرفها این دختر بیچاره رو عذاب نمیدادی!
گوشی رو، تخت سینه دادیار کوبید و ادامه داد:
-می خواستی شکستن و خرد شدنش رو ببینی که دیدی؛ حالا هم هِری گورت رو گم کن!
دادیار از شدت عصبانیت دندون هاش رو به هم سابید؛ از روی زمین بلند شد و پالتوش رو تکون داد.
- توی ماشین منتظرتم کسرا ؛دیر نکنی!
از کنارم رد شد و من رو با اون حال بد و فکرهایی که داشتن دیوونم می کردن ،تنها گذاشت.
-گریه کردنت تموم شد؛ از جلوی در بلند شو می خوام رد بشم!
از دیدن اندام کسرا توی چهارچوب در، از روی زمین بلند شدم و از جلو در کنار رفتم.
- امروز رو نمیخواد کار کنی؛ حالت خوب نیست؛ استراحت کن!
از شنیدن حرفش، حلقه چشمام گشاد شد و مات و مبهوت نگاهش کردم که اخمی کرد و بهم توپید.
-چته؛ چرا بهم زل زدی و اینجوری نگام می کنی؟
نیشخندی زدم و بی حواس گفتم:
- هیچی فقط تعجب کردم؛ شنیدن این جور حرفا از آدم پستی مثل...
یقه پیراهنم رو توی دست هاش گرفت و از بین دندون های چفت شدش عصبی غرید:
- به روت خندیدم و آدم حسابت کردم فکر کردی خبریه؟!
دلت می خواد اون روی سگ کسرا رو نشونت بدم؟!