پارت :٩۶
با شنیدن حرف کسرا، نگران شدم.
درسته دادیار، با نشون دادن اون عکسها و فیلمها، زندگیم رو به آتیش کشید ونابودم کرد ولی بازم نمیخواستم که بمیره و یه مادر داغدار بچهش بشه و رخت عزا جیگرگوشهش رو تنش کنه!
هنوز هم شماره دادیار رو توی گوشیم داشتم.با فکری که به ذهنم رسید مردد گوشیم رو از لبه تخت برداشتم؛ قفلش رو باز کردم و میخواستم بهش پیام بدم که پشیمون شدم و دستم روی صفحه کیبورد گوشی ثابت موند.
سردرگم بودم و نمیدونستم تصمیمی که گرفتم درسته یا نه.
از یک طرف میترسیدم دادیار با این کارم پیش خودش خیال خام بکنه و از طرفی هم میترسیدم کسرا بخواد دادیار رو بُکشه و داغش رو روی دل مادرش بذاره!
حتی توی اون لحظه با وجود دلخوریم و عصبانیتم از سهیل، از اینکه بخوام بعد اتفاقهای امروز به دادیار زنگ بزنم یا پیام بدم هم احساس گناه میکردم و فکر میکردم حرف زدن با دادیار به خاطر گذشتهم خیانت به سهیله!
با این فکر تردید رو کنار گذاشتم؛ شماره دادیار رو از گوشیم پاک کردم و دوباره به بحث خستهکننده کسرا و یکتا گوش دادم.
- تو عقل نداری نه؟
واقعا میخوای دادیار رو بُکشی و برای خودت و من یک دغدغه جدید درست کنی؟
- نه نمیخوام بُکشمش؛ ولی یک کاری باهاش میکنم که مرگ براش آرزو بشه!
یکتا که مثل من از حرفهای کسرا چیزی نمیفهمید با کلافگی و گیجی پرسید:
- نمیفهمم؛ چیتوی سرته کسرا؟
میخوای چیکار کنی؟ چرا ازم خواستی اون خوابآور قوی رو برات بیارم هان؟
- امشب تولد دادیاره و قراره دوستاش براش جشن بگیرن.
- خُب؛ این حرفاهایی که گفتی چه ربطی به اون داروی... وایستا ببینم نکنه میخوای...
- آفرین؛ خوشم میاد دختر باهوشی هستی و نیاز نیست خیلی چیزها رو بهت توضیح بدم و خودت میفهمی!
آره؛ امشب میخوام داخل مهمونی وقتی که دادیار توی حال خودش نیست؛ یک مقدار از اون خوابآوار رو توی نوشیدنیش بریزم که وقتی پلیس سرشون ریخت و میخواست دستگیرشون کنه؛ نتونه فرار کنه و گیر پلیس بیفته!