پارت :١٠٧
چشمهام رو که باز کردم؛ دیدم کسرا چاقوی کوچیکی روی گونهم گذاشته و با لذت به چهره ترسیدهم نگاه میکنه.
-صورت قشنگی داری دختر!
البته داشتی دیگه نداری!
- روانی؛ ب...بندازش زمین!
اونی که دستت گ... گرفتی چاقوعه!
- آخه ترسیدی!
کسرا چاقو رو نوازش وار روی گونهم کشید و مرموزانه ادامه داد:
- بندازمش؟ چرا؟
عجیب هوس کردم؛ هنر دستم رو به رُخ دختر زبوندرازی مثل تو بکشم!
با ترس و نگرانی به کسرا نگاه میکردم که سرش رو جلو آورد و آروم پچ زد :
- یه چیز خاص و متفاوت؛ فقط مال خودت؛ جوری که تا آخر عمرت فراموشش نکنی!
-اگه با...با این کار فقط می.. میخواستی بترسونیم، ت... ترسیدم؛ بن...بندازش زمین!
-مگه نمیخواستی یکی کمکت کنه و فراریت بده ... من کمکت میکنم ولی به روش خودم...
حرفهای کسرا غیرقابل باور بود.
تناقض بین کارها و حرفهاش گیجم کرده بود.
نگاه پرسشگر و گیجم رو که روی خودش دید خندید وچاقویی که روی صورتم بود رو فشرد.
-وقتی صورت قشنگت رو خطخطی کردم اونوقت حتی چندشش میشه بهت نگاه بندازه...
صدای کسرا توی سرم اکو میرفت.
نفسم تنگ شده بود و قفسه سینهم تیر میکشید.حتی نا نداشتم نفس بکشم.
چیز خیلی بدی رو داشتم تجربه میکردم...
-خیلی زود کَم آوردی نازپرورده خسروشاهی.میگی توی دنیای مافیاییبابات بزرگ شدی و اونوقت از یه چاقو میترسی؟
نترس؛ این تازه شروعشه... برنامه های بهتری برات دارم!
نگاهی گذرا به چاقو انداختم.
چهره قشنگی داشتم ولی چهرهم رو به بختِ بدم فروخته بودم. کاش میتونستم این قیافه رو به کسی بدم که بدونه و بلد باشه چجوری ازش لذت ببره...
زیبایی چهرهم چیزی نبود که قرار بود از دستش بدم.من خیلی چیزها رو از قبل از دست داده بودم..
چیزهایی مثل آغوش پدرانه، مِهر مادری و یه تکیهگاه...
-یا چا.. چاقو رو بنداز یا تمومش کن!
- تمومش..
همه چیز یهویی شد. اونقدری که حتی متوجه نشدم چیشد و فقط دیدم کسرا با شتاب روی زمین افتاد و مرضیه خانم هم که پشت کسرا ایستاده بود چوب توی دستش رو روی زمین پرت کرد.