بین دوراهی عشق و منطق گیر کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم!
از یک طرف،نمیتونستم مهتاب رو فراموش کنم و با گذشته سهیل کنار بیام و از طرفی هم دل زبون نفهمم انقدر دوستش داشت که حتی به جدایی ازش هم فکر هم نمیکرد!
کاش واقعا مهتاب...
پلک زدم و قطره اشکم روی گونم ریخت.
همش تقصیر خود لعنتیم بود.
اگه اون روز بیخبر، از زندگی سهیل نمیرفتم و غیابی طلاق نمیگرفتم؛الان بچم زنده بود و پای مهتاب هم هیچ وقت به زندگیمون باز نمیشد!
نفسم رو به سختی بیرون فرستادم و نگاه خیسم رو به جای خالی سهیل دوختم.
تلخندی زدم.دیگه وقتش رسیده بود؛ با گفتن حقیقت، خودم رو از این همه عذاب وجدان راحت کنم!
ولی اگه...
سرم رو کلافه توی دستهام گرفتم و به موهام چنگ زدم.
اگه بفهمه وقتی از زندگیش رفتم؛ ازش باردار بودم چیکار میکنه؟
یعنی ممکن بود ازم متنفر بشه و بخواد...
- اگه میدونستم منتظر اومدنم هستی؛خب زودتر میومدم!
از شنیدن صدای مردونه سهیل، سرم رو بالا گرفتم و ناباورانه نگاهش کردم.
با یک دسته گل رز قرمز، که توی دستش بود؛ به در تکیه داده بود و با لبخند بدجنسی نگاهم می کرد.
-مگه نرفته بودی؟
- ناراحتی اومدم؟!
نگاه بیقرارم رو ازش دزدیدم.
- خیلی، برو بیرون؛ نمی خوام ببینمت سهیل!
دستش رو با خنده لای موهاش برد و نگاه معنا داری بهم انداخت.
- نچ؛ بازیگر خوبی نیستی نفس!
این چشمهایی که دل مثل سنگ من رو آب کردن؛ برعکس اون زبون تند و تیزت، یک چیز دیگه ای بهم میگن!