-من تو این مدت میدونستم مهتاب زنده هست نفس!
-چییی؟
ناباورانه نگاهش می کردم که لب هاش رو تر کرد و مردد لب زد
- ولی به خاطر حفظ جونش مجبور شدم بهت دروغ بگم و وانمود کنم که...
از شنیدن حرفش نیشخندی زدم و حرفش رو قطع کردم.
-انتظار داری چرت و پرتات رو باورکنم سهیل؛ آخه اگه مهتاب نمیومد دادگاه چطور...
از این همه بی اعتمادیم، عصبانی شد؛ نگاه غضبناکش رو بهم دوخت و از بین دندون های چفت شده اش غرید.
- فقط برای یک لحظه هم که شده؛ دهنت رو ببند و بزار من هم حرف بزنم نفس؛بعدش هر غلطی که دلت خواست بکن!
توقع چنین رفتاری رو ازش نداشتم.
از حرفش ناراحت شدم و دستم رو، روی دهنم کوبیدم.
-باشه؛ خفه میشم تا تو به دروغ گفتنات ادامه بدی سهیل!
سرش رو متاسف تکون داد و تلخندی زد.
- اشکالی نداره من که به قضاوت های نابجات عادت کردم؛ ولی بدون اگه جاهامون عوض میشد و این حرف ها رو دادیار درباره ات میزد؛انقدر بهت اعتماد داشتم که نخوام حرفاش رو باور کنم و با حرفام دلت رو بشکونم نفس!