پارت :١٠۴
به گوشهام اعتماد نداشتم.
به خاطر چیزهایی که ازش شنیده بودم نمیتونستم حرفهای الان رو باور کنم.
بیهیچ حرفی فقط نگاش می کردم؛ انگار که میخواستم صداقت حرفهاش رو توی چشمهای شیشهایش ببینم.
سنگینی نگام رو که روی خودش حس کرد لبخند تصنعی زد وشونهم رو آروم فشرد.
- بهت حق میدم به خاطر حرفهایی که ازم شنیدی بهم اعتماد نکنی نفس ولی باور کن اگه اونحرفها رو زدم فقط به خاطر این بود که کسرا و دادیار مقابل هم قرار نگیرن.
میدونی که هردوتاشون خشونت خونشون زیاده و کلههاشون داغه ترسیدم که...
- با قربونی کردن من میخواستی آبرو ریختهشده ت رو بخری؟ آره؟
به دو طرف سرتکون داد و هول شده گفت:
- نه...نه اصلا؛ میدونستم کسرا اونقدر بیغیرت نیست که این کار رو کنه؛ مجبور شدم... ببخش عزیزم!
نمیخواستم بیشتر از این باهاش بحث کنم و برای همین ساکت شدم.
-نگفتی؛ بهم اعتماد میکنی و میذاری کمکت کنم؟
البته اگه هنوزم فکر نمیکنی دارم نقش بازی میکنم!
به طعنه حرف زد ومنظورش رو فهمیدم ولی به روی خودم نیوردم و به جاش گفتم:
- اگه کسرا بفهمه من رو فراری دادی؛ تیکه بزرگت گوشته!
بیخیال شونهای بالا انداخت و با ناز و عشوه گفت:
- نگران نباش؛ انقدر دوستم داره بهم آسیب نرسونه!
با شنیدن حرفش ناخودآگاه پوزخند صدا داری زدم:
- هه؛ آره دوست داره ولی نه به اندازه پول!
یکتا که بهش برخورده بود ابروهای نازکش رو درهم کشید و غرید:
- چه زبون تند و تیزی هم داری دختر! معلوم نیست زبونه یا نیش مار!
از حرفی که بهش زدم شرمندهش شدم. دهن باز کردم تا ازش معذرت خواهی کنم که بهم توپید:
- آماده میشی با هم بریم یا برم و با چرت و پرتهات تنهات بزارم؟
چیزی نگفتم که دستش رو از روی شونهم برداشت و با ژست مغرورانه ای روی مبل نشست و به ساعت مچی طلاییش ضربه زد:
- فقط ده دقیقه دیگه میمونم ؛بعدش میرم و تو میمونی با کسرا و خوابی که برات دیده.