پارت:١۱۲
- به حرفهام اعتماد کن دخترجون!
کاری نکن مجبور بشی رخت عزا سهیلت رو تنت کنی!
از حرفش ترسیدم.
با خودم درگیر بودم و نمیدونستم چی براش بنویسم که اینبار نوشت:
- وقتی بچهت بزرگ بشه و از باباش بپرسه چیمیخوای بهش بگی؟
میخوای بگی با همین بیفکریهات مسبب مرگش شدی؟ هوم؟
اونوقت فکر کردی اون دختر میبخشدت؟!
با دلهره و ترسی که ته دلم رو خالی میکرد به سختی نوشتم:
- تو کی هستی؟ چرا من و زندگیم انقدر برات مهمیم؟
- تو من رو نمیشناسی خانم کوچولو ولی من تو و خاندان خسروشاهیرو خوب میشناسم!
این هم بدون که نه تو نه زندگیت برام اهمیت ندارین؛اگه هم دارم کمکت میکنم فقط به خاطر ضربه زدن به اون زنه ...
ذهنم پر بود از سوالات جورواجور!
خیلی دلم میخواست بدونم اون آدم کیه برای همین نوشتم:
- باشه میام.
-خوشحالم بالاخره سر عقل اومدی! یک ساعت دیگه میبینمت!
گوشی رو روی میز گذاشتم.
نمیدونستم با سابقه فراری که داشتم مرضیه خانم اجازه میده از خونه بیرون برم یا نه.
-حرفش هم نزن نفس؛ با این حال بدی که داری نمیذارم بری!
مرضیه خانم بعد حرفی که بهم زد از آشپزخونه خارج شد و منم مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادم و باهاش حرف زدم.
- بذارین برم مرضیه جون؛ قول میدم این بار دردسر درست نکنم!
یه نگاه پرحرص بهم انداخت و حرصی گفت:
- دردسر؟ تو خودت دردسری دختر!
- اصلا برای اینکه مطمئن بشین برمیگردم وسیلههای خودم و بچه رو اینجا میذارم.قبوله؟
- وا مگه میگم نمیذارم بری به خاطر اینه؟
نه نفس میترسم دلم شور میزنه!
حس خوبی به اون پیامها ندارم.
با سر حرف مرضیه خانم رو تائید کردم.
- ولی شاید با دیدن اون آدم خیلیچیزها عوض بشه! شاید واقعا سهیل من بیگناهه و هیچ تقصیری نداره!
- باشه برو ولی زود برگرد.
خودم رو توی آغوشش انداختم و زبون ریختم.
- قربونت بشم انقدر مهربونی و دلنازکی که زود قانع میشی!
پشتم رو نوازش کرد و روی موهام رو بوسید:
- زبون نریز ورپریده!تا پشیمون نشدم برو دیگه .
با قدم هایی بلند از خونه خارج شدم.
توی خیابان راه میرفتم و داشتم با خودم فکر میکردم که یکباره از پشت دستی زمخت و مردونه روی دهنم قرار گرفت و جیغهام رو توی دستهاش خفه کرد...