پارت :٩٢
- چته یکتا؛داریم با هم حرف میزنیم دیگه؛ چرا جیغ جیغ میکنی؟
- حرف میزنیم؟!
اصلا مگه آدم حسابم میکنی که بخوای به حرفهام هم گوش بدی؟
کسرا بیتوجه به حرص خوردن یکتا با لحن حرص دراری گفت :
- حالا بگو؛ شاید آدم حسابت کردم و به حرفهات هم گوش دادم!
-حرف زدن با تو؛ وقت تلف کردنه! وقتی نمیفهمیم و درکم نمیکنی...
گوشی کسرا زنگ خورد و یکتا ساکت شد که کسرا بعد از چند ثانیه سوت بلندی زد و خندید.
-عالیه؛ بهتر از این نمیشه!
-چیشده کسرا؛ کیه؟
- دادیاره؛ میخواستم بعداً باهاش حرف بزنم ولی حالا که خودش زنگ زده...
-ت. تو که نمیخوای به دادیار
- چرا اتفاقاً؛ قصدم همینه.
- وای کسرا نه؛ به خاطر من هم شده؛این کار رو نکن؛ خواهش میکنم!
الان وقت مناسبی برای این حرفها نیست و گفتنش فقط اوضاع رو از اینی که هست بدتر میکنه؛ فعلا هیچی بهش نگو؛ باشه؟!
از ترحم و دلسوزی متنفر بودم؛ ولی از اینکه میدیدم یکتا، برای اینکه کسرایِ لجباز رو قانع کنه تا حرفی از ازدواج صوریشون به دادیار یا خانوادهش نگه؛ اینجوری التماس میکنه؛ دلم براش سوخت!
کسرا سکوت کرده بود و جواب یکتا رو نمیداد که یکتا با ناراحتی بهش توپید:
-چی از جونم میخوای لامصب؛چرا با این کارها و حرفات اینجوری اذیتم میکنی و عذابم میدی کسرا؟
- از جونت نه ولی از خودت چرا.
- چی؟
- من تو رو میخوام یکتا؛ چرا نمیفهمی؛ میخوامت؛ برای به دست آوردنت هم هر کاری میکنم؛ حتی اگه اون، اشتباهترین کار باشه!
یکتا از شنیدن حرف کسرا تلخ خندید و با حرفهاش؛ کسرا خودخواه رو کیش و مات کرد!
- واقعا خنده داره؛ ادعا می کنی دوستم داری و من رو میخوای ولی حاضر نیستی به خاطرم یک ذره دیگه هم تحمل کنی و داری به خاطر خودت و اون احساس کوفتیت که حتی بهش شک دارم عشقه؛ زندگیمون رو نابود میکنی!
- بسه یکتا؛ بسه ؛تمومش کن؛ داری کفرم رو بالا میاری!
- باقی مدت رو بهم ببخش!