به جرم عاشقی : عنوان

نویسنده: motahharehbaghany

 
پارت :١٠٣
کسرا بی‌پروا حرف می‌زد و واقعا با حر‌ف‌هاش من رو می‌ترسوند.
با اینکه خودم رو قوی نشون داده بودم و می‌خواستم با آوردن اسم بابا کسرا رو قانعش کنم ولی بازم نتونستم. 
دروغ چرا! واقعیت بهش حق می‌دادم حرف‌هام رو باور نکنه.
زن رنج‌ کشیده مقابلش با اون ظاهر آشفته و پریشون کجا و اون دختر لوس و بابایی کجا؟!
از دیدن شرایط خودم تلخندی زدم.  
با یه انتخاب اشتباه از خانواده‌م طرد شده بودم و از یه دختر پولدار و مرفه به زنی تبدیل شده بودم که مجبور بود برای سقفی که بالای سرشه هر سرکوفتی رو تحمل کنه و حرف نزنه.
 نگاه منفورم رو به کسرایی دادم که همچنان داشت با همون خباثت نگام می‌کرد.
 انگار که هنوزم ازم کفری بود و می‌خواست یه چیزی بگه تا دوباره حالم رو بگیره.
همین طور که نگاهش می‌کردم راه رفته رو برگشت و کلید خونه رو به یکتا داد. 
- خواستی بری در رو قفل می‌کنی یکتا؛ فهمیدی؟ 
یکتا مطیعانه زیر لب باشه ای گفت که کسرا نگاه ریزبینش رو با شک و تردید بهش دوخت و تهدید وار ادامه داد:
- اگه این دختر از دستم بره... وای به حالت یکتا به سرت بزنه این دختر رو فراری بدی من میدونم با تو!
-مگه اسیر تو ام؟ به چه حقی داری من رو توی این خونه زندونی می‌کنی؟ 
- با اختیار خودت اومدی ولی با اختیار من پات رو از این خونه بیرون میزاری. 
دو و سه روز دیگه هم صبر کن هم من از دست تو راحت میشم هم تو.
 فقط تا اون موقع حسابی از خودت پذیرایی کن که بعد از چهارماه دوباره می‌بینیش پس نیفتی! 
جمله آخرش رو با تاکید بیشتری گفت و دیگه نایستاد و از خونه بیرون رفت. 
انقدر از کسرا و حر‌ف‌هاش عصبانی بودم و حرصم گرفته بود که دلم می‌خواست الان اسلحه بابا یا نوید رو بر می‌داشتم و یه گلوله توی سرش خالی می‌کردم.
 از روی مبل بلند شدم و از شدت دلشوره و نگرانی که داشتم طول و عرض خونه رو طی می‌کردم و با خودم حرف میزدم که یکتا دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با احتیاط صدام زد:
- نفس اینجا دیگه جای تو نیست؛دادیار فهمیده اینجایی و ممکنه بخواد اذیتت کنه؛باید هر چی زودتر از اینجا بری. 
- برم؟ چجوری؟ 
- من می‌تونم فراریت بدم؛ اجازه میدی کمکت کنم؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.