قسمت هفدهم

سمبل تاریکی : قسمت هفدهم

نویسنده: Albatross

از روی زمین بلند شدم. با احتیاط به پشت سرم نگاه کردم. حیوون عظیم‌الجثه‌ای ندیدم که خرس بابتش پا به فرار گذاشته باشه، پس چه عاملی باعث شد چنین کنه؟

ترس وسوسه‌ام می‌کرد تا به ساختمون برگردم؛ اما صدای نامفهومی از درون قصد داشت چیزی رو بهم بگه. چشم‌هام با دقت اطراف رو رصد می‌کرد. گرد و غبار نزدیک شاخ و برگ‌ها قابل دیدن بود. پرنده‌ کوچکی سریع از پس چشم‌هام از شاخه‌ای میون شاخ و برگ‌های درخت دیگه پرید.

در دل جنگل قرار داشتم، قسمتی که داخلش هر درنده‌ای یافت میشد. بی‌هدف جلو رفتم، جلوتر. پنج دقیقه‌ای مسیری رو طی کردم. به دنبال یک حیوون بودم. ندای درونم من رو به این کار تشویق می‌کرد. نمی‌دونستم چرا دارم این کار رو انجام میدم و تنها ندای درونم راهنماییم می‌کرد؛ بی‌این‌که دلیلش رو بدونم.

صدای قدم‌هایی رو شنیدم. می‌تونستم از صدای کپ‌کپ کوبیدن پاهاش روی زمین حدس بزنم چه نوع حیوونیه. قامتی شبیه اسب داشت، بزرگ و سنگین چرا که وقتی پاهاش رو به زمین می‌کوبید، صدای قدم‌هاش سنگین بود.

به طرف صدا رفتم، آروم و با احتیاط. مدتی بعد چشمم به گوزنی افتاد. شاهزاده‌وار از تپه‌ مقابلم که چندین متر فاصله داشت، پایین می‌اومد. قدرت شنواییم واقعاً قابل تحسین بود.

خیره و عمیق نگاهش کردم. صدا بهم گفت برو. مطیعانه از پشت درخت بیرون اومدم. گوزن با تکون خوردن نامحسوس گوش‌های کوچیکش سرش رو بالا آورد. به محض چشم در چشم شدنم، ژست دفاعی گرفت؛ ولی بلافاصله دستپاچه شد و پشت بهم از تپه بالا رفت. سریع و با عجله حرکت می‌کرد، گویی لشکر شیری بهش حمله کردن.

سرم رو خاروندم. این وسط یک چیزی درست نبود. چرا حیوون‌ها از من فرار می‌کردن؟ اگه به طبیعت باشه که مسلماً باید بهم حمله کنن؛ ولی... .

حالا بهتر می‌تونستم صدای درونم رو بشنوم. دنبال حیوون دیگه‌ای گشتم. سرعتم به نسبت بیشتر شده بود. سرم مانند شخصی سرگردان به این طرف و اون طرف می‌چرخید. از شیب زمین سر خوردم. بوته‌ها رو کنار زدم. از تخته سنگ‌ها و تپه‌های کوچیک بالا رفتم. به درخت‌ها هم رحم نکردم، بالا و پایینشون رو دقیق از نظر گذروندم. بالآخره کنار درختی بزرگ و پیر خرسی رو دیدم. نسبت به خرس قبلی بزرگ‌تر و سیاه بود. حدس می‌زدم نر هست. بهترین سوژه‌ام می‌تونست باشه.

آهسته به سمتش رفتم. داشت گردنش رو به تنه درخت می‌کشید. ظاهراً بدنش می‌خارید. هیجانم دو برابر شده بود و ضربانم تند میزد.

وقتی در نزدیکیش قرار گرفتم، خش‌خش قدم‌هام رو بیشتر کردم تا توجه‌اش رو جلب کنم. خرس گردنش رو صاف کرد و تندی به سمتم چرخید. چشم در چشمش شدم. منتظر بودم تا فرار کنه؛ اما هیچ حرکتی نکرد. خشک و صامت بهم زل زده بود.

ایستادم. برای پیش رفتن مردد بودم؛ ولی چهره‌ی خنثی خرس تهدیدم نمی‌کرد؛ بنابراین دوباره گام‌هام رو به طرفش برداشتم.

لحظه به لحظه که فاصله‌ام باهاش کمتر میشد، خرس بدون این‌که تماس چشمیمون رو قطع کنه، سرش رو خم می‌کرد. ناگهان صحنه‌ای به خاطرم اومد. شوکا و نیکان! زمانی که نگاهشون می‌کردم، مانند بره‌هایی مظلوم می‌شدن.

اخم‌هام درهم رفت. رابطه‌ا‌ی بین این دو صحنه وجود داشت؟

حالا در کمترین فاصله‌ خرس ایستاده بودم. خرس پشتش رو محکم به درخت چسبونده بود. خزهای سیاهش به آرومی می‌لرزید. اصلاً نمی‌تونستم باور کنم که یک حیوون می‌لرزه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.