قسمت ششم

سمبل تاریکی : قسمت ششم

نویسنده: Albatross

خوش به حال کسی که باهاش زندگی می‌کرد. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. این همه بهت‌زدگی واسه منی که هم‌جنسش بودم، وجه زیبایی نداشت. با همون لحن سرد و بی‌تفاوتم لب زدم.

- اول باید ماشینتون رو ببرین اون محوطه پشتی. وسیله‌های نقلیه نباید این‌جا پارک بشن. اتاقتون رو نشون میدم.

خیلی می‌خواستم لااقل با اون بهتر رفتار کنم، حداقل یک لبخند بزنم؛ اما انگار صورتم انعطافی نداشت و نمی‌تونستم با حالت سرد چهره‌ام بازی کنم. زمانی که ماشینش رو سر جاش پارک کرد، شونه به شونه‌ام به سمت اتاقی که تنها اتاق باقی مونده بود، گام برداشت. تو تموم مدت حرفی نزد و سایه‌ سکوت بزرگ‌تر از ما بود.

در چوبی رو باز کردم و چراغ رو روشن کردم که سریع سرش رو به سمت تاریکی چرخوند و گفت:

- لامپ دیگه‌ای نیست؟ راستش این نورهای زرد چشم‌هام رو اذیت می‌کنن.

- نه.

با درنگ لبخندی نثارم کرد و گفت:

- خب خداروشکر لااقل بد شانسی نیاوردم و این‌جا برام مونده.

توجه‌ای به حرفش نکردم و لب زدم.

- شب خوبی داشته باشین. صبحانه زمان خاصی نداره، پس می‌تونید هر وقت که خواستید سفارش بدید؛ البته فعلاً تخم‌مرغ، حلوا، پنیر و کره داریم. بقیه‌ی موادمون تموم شدن و تا چند روز اجباراً از این‌ها مصرف میشه.

- عام مشکلی نیست. خیلی هم عالی! ممنون.

سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم. به طرز عجیبی اون زن نیروی جاذبه‌ای داشت که کششی رو در من به وجود می‌آورد.

از بین کلبه‌ها می‌گذشتم و به خاطر نسیم تندی که در جریان بود، سرم رو پایین نگه داشته بودم. داخل اتاق تاریک و گرم بود. به خاطر خلقم که اگه بین چند نفر دراز می‌کشیدم، تنگ میشد، نزدیک در می‌خوابیدم. این‌طوری هم از بقیه فاصله داشتم و هم زیادی گرمم نمیشد.

با صدای پرنده‌ها و شرشر آب رودخونه لای چشم‌هام رو باز کردم. خانم‌ها تازه از خواب بیدار شده بودن و داشتن رخت‌هاشون رو جمع می‌کردن. کار کردن در این‌جا هیچ لذتی نداشت. باید دیر وقت می‌خوابیدی، زودتر از خروس شروع به کار می‌کردی. از چنین روزهایی که با کلی مشغله شروع میشد، بیزار بودم. با بی‌حالی نشستم. در جواب سلام، صبح بخیر بقیه طبق معمول سری تکون دادم و با اکراه پتو رو از روی پاهام کنار زدم. باید به حموم می‌رفتم و حموم عمومی این‌جا چندان تمیز نبود. شاید هم من وسواسی گرفته بودم و چرک و کثیفی‌های بقیه رو از تصوراتم وارد دنیای واقعی می‌کردم.

صبحانه رو به خوردن چایی و تخم‌مرغ آب‌پز شده بسنده کردم و بیرون رفتم تا به سفارش‌های مسافرها برسم. گروه خارجی سحرخیز شده بودن و بیرون کلبه اجاره‌ایشون دور تخته سنگی که نماد میز رو داشت، نشسته بودن. ازشون سفارشات رو گرفتم و به عقب چرخیدم تا خودم رو به آشپزخونه برسونم، ترانه گو‌ش‌نوازی من رو مورد خطاب قرار داد.

- ببخشید؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.