سمبل تاریکی : قسمت چهل و دوم
0
6
1
126
از پشت پرده بیرون اومدم و به طرف شومینه رفتم. کنارش روی مبل لم دادم. غرق فکر بودم. افکارم مدام بین مردم میچرخید. اگه اونها میفهمیدن افرادی در بینشون از نوع دیگهای هستن، نه آدمیزاد، آیا به همین روالشون ادامه میدادن؟ همچنان دوستانه رفتار میکردن؟ فعلاً که نوع ما در معرض خطر بود.
***
کلاهم رو روی روسری کوچیکم سرم کردم. ماسکم رو زدم و با برداشتن کاپشن چرم مشکیم از اتاق خارج شدم. هم زمان پایین اومدنم از پلهها کاپشنم رو تنم کردم. صدای پوتینهام در هیاهوی پایین گم میشد.
هنوز به طبقه پایین نرسیده بودم که شوکا به سرعت از کنارم رد شد و نزدیک سالن با تکیه به نرده از روش چرخی زد و پایین پرید.
نفسم رو خارج کردم و با ماسکم ور رفتم.
اردوان خطاب به خودش زمزمه کرد.
- اولین مرتبهست.
متوجه منظورش نشدم؛ ولی تحفه که کنارش ایستاده بود، پیامش رو بهم رسوند. حواسشون به من نبود. خطاب به اردوان گفت:
- آره، تا به حال گروهی پیش نرفتیم.
نگاهم رو ازشون گرفتم و رو به شاویس سرم رو به تایید تکون دادم که متقابلاً اون هم چنین کرد.
شاویس: آمادهاین؟
بهمن بیحوصله گفت:
- راه نداره نیام؟
هشدار من و شاویس هم زمان شد.
- بهمن!
بهمن از صدامون صاف ایستاد و با پشت چشم نازک کردن جلوتر از ما از ساختمون خارج شد. پشت سر بقیه من هم بیرون رفتم.
شوکا با چالاکی چرخی زد و گفت:
- خیلی وقته ماشینسواری نکردم.
نیکان دستهاش داخل جیبهای شلوارش بود. کاپشنش اون رو هیکلیتر نشون میداد. موهاش رو پایین دم اسبی بسته بود. از سرما گوشهاش سرخ شده بودن؛ اما چیزی رو در ظاهر نشون نمیداد. خطاب به شوکا لب زد.
- تولهام اوقات سختی رو گذرونده.
شوکا لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو به تایید تکون داد. پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم.
زمزمه سام در کنار گوشم شنیده شد.
- همیشه همینن. عوض نمیشن.
- مزخرفن.
لبخندی زد و پس از مکثی دوباره گفت:
- بین تو و رها بحثی پیش اومده؟
به رها که یکه و عبوس گام بر میداشت، چشم دوختم. چند روزی میشد سرسنگین رفتار میکرد. آهی کشیدم و گفتم:
- رفتارش زیادی بچگونهست. یا من درکش نمیکنم یا اون متوجه موقعیت نیست.
- اون فقط نگرانه.
- اگه نگرانه منه، بهش بگو به اندازه کافی هشیار هستم.
با بیتفاوتی شونههاش رو تکون داد و گفت:
- پیام رسون نیستم.
دستهام داخل جیبهای کاپشنم بود. با آرنجم بهش ضربه زدم و گفتم:
- پس چرا میپرسی؟
جوابم لبخندش شد؛ اما لبخندی تلخ و متفکر! گویا نگران چیزی بود. موضوعی که رها هم سعی داشت بهم بفهمونه؛ اما من حواسم پرت جای دیگهای بود و نمیتونستم روی نقطه جدیدی تمرکز کنم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳