سمبل تاریکی : قسمت بیست و نهم
0
6
1
126
رها با آسودگی جواب داد.
- اگه خلافی مرتکب نشی، روحت مقدس میمونه و به جهان دیگه منتقل میشه. هلاکت مطلق زمانیه که به خاطر جرمت اعدام بشی. اون موقع اگه توسط روح بلعها هم شکار نشی، به مرور کم رنگ میشی و در آخر به فنا میری. هر کسی اجازه عبور از این جهان رو نداره.
- وایسا ببینم. منظورت از کم رنگ شدن، نابودی تدریجیه؟
- درسته.
کمی فکر کردم. از اینکه رها چنین مورد کلیدی رو جا انداخته بود، حرصی شدم و لگد محکمی به شکمش کوبیدم. چند قدمی به عقب تلو خورد و به سمت شکمش جمع شد. لعنتی! به خاطر اون مزخرفات روزم با وحشت سپری شد. شب رو هم بینصیب نموندم.
با غیظ گفتم:
- حقته بکشمت.
رها با درد و صدایی گرفته لب زد.
- ببخشید.
- عوضی میدونی دیشب چهطوری به من گذشت؟ مردم و زنده شدم.
جوابم لبخند گستاخانهاش شد و گفت:
- دیگه باید عادت کنی.
- خفه شو!
پشت چشمی نازک کردم و هم زمان با رفتن به سمت کمد لباسهام پرسیدم.
- هوا سرده؟
- مثل دیروز. میخوای بری بیرون؟
جوابی بهش ندادم. کلاه زمستونی زرد با پالتو زرشکیم رو تنم کردم و از اتاق خارج شدم. رها نیز به دنبالم از اتاق بیرون اومد.
ساختمون ساکت و خاموش بود، گویا فقط من و رها این وقت صبح بیدار شده بودیم.
از پلهها پایین میاومدیم. فکری ذهنم رو مشغول داشت.
- رها؟
- ... .
- یک سوالی برام پیش اومده.
آخرین پله رو هم پایین اومدیم و وارد سالن شدیم. رها گفت:
- خب؟
دستهام رو داخل جیبهای پالتوم فرو کردم و گفتم:
- چرا امیالم قبلاً فعال نبودن؟ چنین نیروهایی رو حس نمیکردم؟ گفتی با احساس درونیم میتونم طرفم رو پیدا کنم. چرا قبلاً اینطوری نبودم؟
رها در سالن رو باز کرد و بیرون شدیم. بعد از بستن در جواب داد.
- یک توله گرگ اگه با یک مشت گربه بزرگ بشه، شاید هیچ وقت زوزه کشیدن رو یاد نگیره. تو در موقعیتش نبودی، پس طبیعیه که امیالت هم خاموش باشن.
ابروهام بالا پرید. که اینطور!
نسیمی در جریان نبود؛ ولی هوا سردتر شده بود. توی خودم جمع شدم. چون عادت به بستن زیپ پالتوم نداشتم، سینهام سرما میخورد و با جمع شدنم سعی در گرم کردنم داشتم.
- خیلی سرده!
ظاهراً رها برعکس من از این هوا لذت میبرد.
- اوهوم، زمستونهای اینجا واقعاً سرده، حتی بدتر از شهر.
متعجب پرسیدم.
- مگه زمستونهام اینجا میمونین؟
- خب، آره.
جا خوردم. وا رفته گفتم:
- یعنی چی؟ من منتظرم لااقل تا بهار توی شهر باشیم.
رها خنده کوتاهی کرد و دستهاش رو به بالا کشید.
دوباره به راه افتادم و زیر لب غر زدم.
- شما واقعاً دیوونهاین!
- باهوش، اینجا برای ما از هر نظری بهتره. مکان خوبی واسه انتقال شکارهامون هست.
آهی کشیدم و زمزمه کردم.
- حالا خوبه جنوب نیستیم. سرما رو میشه یک کاری کرد، با گرما فقط جون میدی.
رها تنهای بهم زد و گفت:
- ولی زمستونهای دلچسبی دارهها!
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- باقی سال در حال آبپز شدنی.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳