فصل دوم: نسیم مرگ...قسمت اول

سمبل تاریکی : فصل دوم: نسیم مرگ...قسمت اول

نویسنده: Albatross

دستم رو با نا‌توانی بالا آوردم و روی آینه گذاشتم. زیر چشم‌های خمارم صورتی شده بود. می‌دونستم به زودی کبود میشه؛ اما این چیزی نبود که من رو آزار می‌داد. موهای ریز نقره‌ای رنگی علاوه‌ بر گونه‌های استخونیم دماغ قلمیم رو هم پوشونده بود؛ البته این موها ریزتر از چیزی بودن که بشه به راحتی دیدشون. باید کمی دقیق‌تر می‌شدی تا این پرزهای مزاحم رو می‌دیدی؛ ولی برای منی که روی پوستم زیادی حساس بودم، این موها عذابم می‌داد. نمی‌تونستم این چهره رو واسه خودم قبول کنم. نمی‌دونستم هورمون تستوسترون خونم به یک‌باره بالا زده بود یا دلیل دیگه‌ای داشت که صورت اصلاح شده‌ام بعد دو روز دوباره پرزهای نقره‌ای رنگ به خودش گرفته بود. دیگه رمقی نداشتم که بخوام برای یک‌بار دیگه صورتم رو سرخ کنم تا این پرزها بریزن. حس می‌کردم از درون دارم منجمد میشم و این حس مانع از حرکتم میشد. می‌دونستم جریانات پیش اومده در جنگل باعث شده بود به یک بیماری روانی دچار بشم. بیماری‌ای که با گذشت یک هفته روز به روز بدتر میشد. اوایل خیال می‌کردم این تغییرات دما به خاطر سرماخوردگیه، با این‌که بیشترین حدسم روی روان آسیب دیده‌ام بود؛ ولی وقتی جز افت دما تغییر دیگه‌ای نمی‌کردم، کمی شک کردم. حالم اردوان رو وادار کرد تا معاینه‌ام کنه. در یکی از رشته‌های پزشکی مشغول بود و بعد معاینه‌ام گفت مشکل خاصی ندارم. اون هم حدس میزد مشکل یک چیز دیگه‌ست و چند باری من رو با سام همراه کرد تا بلکه با کمی گردش تحولی در من به وجود بیاد؛ اما اوضاعم پیچیده‌تر از اونی بود که بشه با دو بار رفتن به شهرهای اطراف بهتر بشه. دیگه حتی حرکت دادن دست‌هام هم با کندی ادا میشد. انرژی‌ای نداشتم. زیادی خواب‌آلود شده بودم و بیشتر وقتم رو با خوابیدن می‌گذروندم. نمی‌تونستم چیزی بخورم و این اواخر سام از دستم عصبانی شده بود، چون باور داشت من مدام در فکر اتفاقات جنگلم و خودم مانع بهبودیم میشم. در حالی که اصلاً این‌طور نبود. حالم به قدری من رو گرفتار خودش داشت که نخوام به موضوع دیگه‌ای فکر کنم.

از دستشویی با کرختی خارج شدم. لب‌هام کبود شده بودن و متوجه این بودم که بیش از قبل لاغر شدم. خودم رو به اتاق رسوندم. روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید امشب از داخل کمد یک پتو دیگه هم برمی‌داشتم. با این‌که هوا هنوز گرم بود؛ ولی اردوان رو مجبور می‌کردم تا شوفاژ اتاقم رو روشن کنه. زیاد در این سرما غلت نزدم و خوابی من رو به سیاهی کشوند.

- هیولا!

- ... .

- هیولا!

صدای سام پلک‌هام رو تکون داد. به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم. سام روی تخت کنارم نشسته بود. فقط می‌تونستم شلوار خونگی کرمی-سفیدش رو ببینم. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو بالا آوردم. از شکم تختش بالاتر رفتم و سینه‌ عضله‌ایش رو که چون دکمه‌های اول لباسش باز بود، در دیدرسم قرار داشت، گذروندم. تونستم لبخند کجش رو ببینم و سپس چشم در چشم زمردهای رخشان زردش شدم. گاهی اوقات گربه صداش می‌زدم، چون در کمال تعجب چشم‌هاش در تاریکی کمی می‌درخشید.

- می‌خوایم شام بخوریم.

با بی‌حوصلگی پشت چشمی نازک کردم. با این‌که صدایی از من خارج نمیشد؛ ولی گرفته لب زدم.

- می‌دونی که نمی‌تونم.

- می‌دونی که مجبوری. از دیروز صبح جز یک لیوان شیری که همون رو هم تقدیم چاه فاضلاب کردی، معده‌ات چیزی ذخیره نکرده.

- لابد نمی‌خواد که ذخیره کنه. خواهشاً برو و تنهام بذار.

از دستم من رو بلند کرد که تمام وزنم رو آزاد کردم و تلاشی برای نشستن نکردم. وقتی نشوندم، خواستم به عقب تلو بخورم که مانع شد و گفت:

- بلند شو آیسان! باور کن مثل میت سرد و بی‌روح شدی. آدم ازت خوف می‌کنه. بلند شو، یاالله.

نالیدم.

- سام!

پا فشاری کرد.

- بلند شو. فقط یک لقمه بخور؛ اما جون بگیر.

با زور و اجبار از اتاق خارجم کرد. سالن ساکت و خاموش بود. به این خفه صدایی عادت داشتم. من رو به آشپزخونه برد. آشپزخونه فقط با سنگ طویلی که حکم اپن و میز ناهارخوری رو داشت؛ اما از دو طرفش راه بود تا واردش بشی، از سالن جدا میشد. به خاطر وسایل داخلش زیاد جا باز نبود و یک میز چوبی روی ستونی قرار داشت. چون هیچ صندلی در کنارش نبود، ازش برای آماده کردن غذاهای سرپایی استفاده می‌کردیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.