سمبل تاریکی : قسمت سیزدهم
0
5
1
126
توجهای به حرفش نکردم و با قدمهای بزرگی به اتاق برگشتم. بلافاصله در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه و همونطور تکیه به در موندم. پس از چندی به سمت زمین سر خوردم. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و پیشونیم رو روی زانوهام گذاشتم که موجی رو حس کردم. آخ لعنتی! باز هم اونها. با درموندگی دستم رو روی لپم گذاشتم. با این پرزها باید چی کار میکردم؟ انگشت اشارهام رو روی دماغم کشیدم. آه دماغ قلمی و استخونیم زیر لایه کوچیکی از مو قرار گرفته بود. خدایا چهطوری از شرشون خلاص شم؟ قطعاً اگه بخوام صورتم رو بند بندازم، اشکم در میاومد. با نخ نمیشد این انبوه رو از بین برد. با تیغ از شرشون خلاص شم؟ اوه نه! چنین چیزی هم امکان نداشت. نمیخواستم صورتم مردونه بشه و دو روز بعد تیغتیغی بشم. برم آرایشگاه؟ اون وقت از دیدنم وحشت نمیکردن؟ قطعاً بهم لقب زن پشمالو رو میدادن. نه، من این رو نمیخواستم.
با ناله سرم رو روی پاهام گذاشتم و چشمهام رو بستم. خدایا دلیل این دگرگونیها چی بود؟ نمیخواستم بیرون برم و با این ظاهر زشت مقابل بقیه قرار بگیرم. هنوز هم جرئت نگاه کردن به خودم در آینه رو نداشتم؛ ولی میخواستم از حرفهای اردوان و رها سر دربیارم.
تقهای که به در خورد، اخمهام رو توی هم کشوند. نه، من قرار نبود با کسی روبهرو بشم، نه تا وقتی که این موهای زائد رو از بین نبردم.
- آیسان، عزیزم در رو باز کن.
جوابی به رها ندادم و به سمت میز کشودار لوازم آرایشیم رفتم. آینه بیضی شکل و بزرگی روش قرار داشت. تا حد امکان سعی داشتم چشمم به آینه نیوفته. وسایل مورد نیازم رو برداشتم و به طرف تخت رفتم.
- میخوام باهات حرف بزنم، لطفاً در رو باز کن.
- میدونیم گیج شدی و الآن برات سوال پیش اومده، پس لطفاً بذار بیایم داخل!
صدای سام بود. انگار دو نفری قصد داشتن باهام ملاقات کنن؛ ولی من تا خودم رو روبهراه نمیکردم، اجازه هیچ دیداری رو نمیدادم.
- آخ!
از درد ناله بلندی کردم و چشمهام رو محکم بستم. میدونستم با بند انداختن پدرم در میاومد؛ ولی چی کار باید میکردم؟ سوزش از روی سبیلهای تازه در اومدم به سمت دماغم رفت و سپس اشک رو مهمون چشمهام کرد. با وجود این درد حتی یک تار هم کنده نشده بود و این من رو میترسوند.
- آیسان داری چی کار میکنی؟
برای یکبار دیگه هم رها رو بیجواب گذاشتم. من تسلیم نمیشدم، هر طور شده این پوست رو صاف میکردم. دوباره نخ رو بالا آوردم و با کشیدن نفس عمیقی چشمهام رو بستم و سعی کردم سبیلهام رو بزنم؛ اما دوباره همون سوزش. حس میکردم دارم آتیش میگیرم؛ ولی باز هم تاری روی نخ نمیدیدم.
- سوختم!
ضربهها به روی در محکمتر شد. رها با صدای بلندی من رو مخاطبش قرار داد.
- خواهش میکنم در رو باز کن. اون تو داری چی کار میکنی؟ آیسان!
با خشم داد زدم.
- تنهام بذارید.
- اول باید باهات حرف بزنم. لطفاً بلایی سر خودت نیار. میدونم چه احساسی داری؛ ولی همه چی که با مرگت تموم نمیشه.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳