سمبل تاریکی : قسمت دوازدهم
0
4
1
126
باور نمیکردم اون صدای دلنشین الآن به انجماد لحظات چندی پیشم باشه؛ ولی با این حال همچنان لقب خوش صدا رو داشت.
طاقچه پنجره بالای سرم قرار داشت. لبهاش رو گرفتم و به کمکش نشستم. دوباره موهای روی صورتم یادم اومد و از چندش قیافهام توی هم رفت. سعی کردم توجهام رو به حرفهای اردوان و رها بدم؛ ولی بیفایده بود. نمیتونستم خیال اون پرزهای لعنتی رو از سرم بندازم، در حالی که لمسشون کرده بودم. هر چند اگر هم میخواستم خودم رو گرم حرفهاشون نگه دارم، چیزی عایدم نمیشد، انگار به اشتباه حدس زده بودم و بحث اونها به من مربوط نمیشد.
پاهام رو از تخت آویزون کردم و ایستادم. عجیب بود که هیچ ضعف و سستی نداشتم، انگار اون مایع حیاتی که هنوز چیستیتش برام مبهم بود، انرژی از دست رفتهام رو برگردونده بود. اتاق زیادی گرم شده بود، پس قبل از هر کاری درجه شوفاژ رو کم کردم.
- نباید سر خود کاری میکردی.
صدای اردوان کمی خشن به نظر میرسید؛ البته نه در حدی که تغییر زیادی به لحن خونسردش بده. رها در جوابش پوزخندی زد و گفت:
- نمیتونستم اجازه بدم بکشیش.
- داشتم دنبال یک راهکار دیگه میگشتم، چیزی که آیسان رو به اون محدود نکنه.
اخمهام توی هم رفت. آیسان؟ پس داشتن در مورد من حرف میزدن. وسط اتاق ایستاده بودم. صداهاشون از فاصله دوری میاومد. به گمونم اگه از اتاق خارج میشدم، متوجهام نمیشدن. به سمت در قدم برداشتم. دستگیره رو آروم کشیدم و بیرون رفتم. کسی داخل راهرو حضور نداشت. الآن بهتر میتونستم صداهاشون رو بشنوم. در عجب بودم که چهطور اینقدر شنواییم خوب شده. یعنی بقیه هم در این حد میشنیدن؟
- ماهیتش رو نمیتونی عوض کنی دکتر.
برخورد رها چندان دوستانه نبود و اونقدری با طرز برخوردش آشنا شده بودم که بفهمم اون با اردوان رابطه خوبی نداره؛ ولی به راستی از کجا هم رو میشناختن؟ رها از قبل من رو میشناخت، یک آشناییتی که به روزهای داخل جنگل بر نمیگشت. رها من رو از مدتها پیش میشناخت؛ ولی چرا چیزی بهم نگفت؟ اینجا داشت چه اتفاقی میافتاد؟
به قدری گیج شده بودم که حواسم از پرزهای روی صورتم پرت شده بود. ناخودآگاه قدم به قدم به سمت صدا میرفتم.
- نمیتونیم تیم رو غافلگیر کنیم.
پوزخند رها و از پسش جواب زیرکانهاش رو شنیدم.
- نگران نباش، تیم خیلی وقته از این موضوع با خبره. الآن همه منتظرشن!
به خروجی راهرو رسیدم. راهرو به قدری بزرگ بود که بتونه اتاق من، دستشویی و اتاق مهمانی که هیچ وقت کسی به داخلش نرفت و سالها بود درش باز نشده بود، جای بده. سوالات با بیرحمی خودشون رو به سرم میکوبیدن تا روزنهای پیدا کنن و بتونن با رسوخ کردن به درونم من رو به جنون برسونن.
اردوان با یک تیم همکاری داشت؟ تیمی که از وجود من آگاه بود و حالا منتظرم بود؟ اعضاش چه کسایی بودن؟ تا به حال دیده بودمشون؟ رها هم عضوشون بود؟ سام چی؟ اصلاً چرا باید من رو بشناسن؟ مگه من کی بودم؟!
- نچ نچ نچ نچ.
از صدای نچنچ کردن سام یکهای خوردم و نگاهش کردم. به قدری منگ شده بودم که اصلاً متوجه حضورش در کنارم نشده بودم.
- فالگوش؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳