سمبل تاریکی : قسمت هجدهم
0
7
1
126
مردد دستم رو بالا بردم. ناله ریزی به گوشم خورد. حسی بهم میگفت از من میترسه؛ اما چرا؟ من چه خطری براش داشتم؟ کافی بود یک نعره بکشه، استخونهام خرد بشن.
انگشتهام رو لای خزهاش بردم. پوست گرمی داشت. نالههاش بیشتر شده بود. چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم؛ اما به محض بسته شدن چشمهام جسم گنده و سفتی به سینهام کوبیده شد و محکم روی زمین افتادم. هاج و واج به روی شکم برگشتم و خرسی رو نظاره کردم که در حال پرواز بود. به قدری سریع میدوید که لرزش زمین احساس میشد.
خاک لباسهام رو تکوندم. تصاویر دوباره جلوی چشمهام قرار گرفت. مطیع شدن نیکان، حیرت شوکا، بیحرکت شدن خرس، تماس چشمی، بستن چشمهام، فرار خرس، گریختن حیوونها چه خطرناک و چه بیخطرشون!
از شدت کلافگی موهام رو آشفته کردم. چه دنیای مزخرفی! هیچ چیزش سر جاش نبود.
دقایقی بعد به ساختمون رسیدم. با دیدن نمای ساختمون حرفهای رها در گوشم پیچید. دوباره اون حس نفرت در وجودم شعلهور شد. شاویس!
نفس عمیقی کشیدم و قدمم رو برداشتم. دستگیره در رو کشیدم و وارد سالن شدم. صدای تلوزیون میاومد. همونطور که به طرف پلهها میرفتم، بهمن رو دیدم که همراه شاویس روی کاناپه نشسته و مشغول تماشای سریال بود. شاویس؛ اما داخل لپتاپ روی پاش چیزی رو مینوشت.
به شاویس خیره شدم. دندونهام چفت شده بود و باز نمیشد. فکر اینکه اون مسبب مرگ پدر و مادرم بود، خشمگینم میکرد. میل زیادی داشتم تا سر از تنش جدا کنم.
ظاهراً سنگینی نگاهم جفتشون رو متوجهام کرده بود. بهمن دستش رو روی تاج مبل گذاشت و سرش رو به سمتم چرخوند؛ ولی همین که نگاهش بهم افتاد، کوپ کرد.
توی گیر و ویر خشمم از این نکته ریز غافل نشدم. عکسالعمل بهمن که پسر بیخیالی معلوم میشد، چندان طبیعی نبود. روی شاویس تمرکز کردم. هر وقت چشم تو چشمش میشدم، از اینکه حقارت نگاهش رو میدیدم، عصبی میشدم. میخواستم بدونم آیا نگاهم روی اون هم تاثیری داره؟ هر چند جوابش رو میدونستم.
شاویس رفتار خاصی نشون نداد. کمی بهم زل زد و سپس با بیتفاوتی مشغول لپ تاپش شد. بهمن؛ اما همچنان خیرهام بود. نگاهم رو ازش گرفتم و پس از درنگی پلهها رو بالا رفتم.
در دوراهی خشم و منطق قرار گرفته بودم. کم و بیش جواب سوالم رو میدونستم. بودن در رده "A" میتونست به تنهایی شامل این همه برتری باشه؟ که حتی در مورد حیوونها هم صدق میکرد؟ من نسبت به هر نوع حیوونی برتر بودم؟ آیا راجعبه انسانها هم همینطور بود؟ جذب نگاهم میشدن؟ این برتری قابل درک بود؟
به شخصی برخوردم، نیکان بود. پشت چشمی نازک کردم و از کنارش گذشتم.
- ماده گرگ؟
ابروهام خم شد. به عقب برگشتم تا حرفش رو بزنه. نیشخندش رو نثارم کرد و گفت:
- میتونم بپرسم صبحی چرا زدی بیرون؟
با اینکه واکنشهاش رو در قبال نگاهم دیده بودم؛ ولی دلم میخواست خفهاش کنم تا دیگه پر حرفی نکنه. قدمی نزدیکش شدم و با جدیت بهش چشم دوختم. تمام توجهام تیلههای زردش بود. ضعیفترین عضو گروه! خواه و ناخواه حس برتری در وجودم ریشه دووند و سرمای لذتبخش قدرت رو بهتر احساس کردم.
- نگهبانی؟
جوابم رو نداد؛ بلکه اون هم بهم زل زده بود. شاید باید بگم هیپنوتیزم شده بود و توان تکون دادن خودش رو نداشت. کاملاً روش مسلط شده بودم. مطمئن بودم اگه بهش دستوری میدادم، بیقید و شرط عملش میکرد. حس غالب بودن لحظه به لحظه درونم بالا میرفت. پوزخندی به قیافه تسلیمش زدم و در فاصلهای که گرمای نفسهامون رو حس میکردیم، لب زدم.
- کارت به کار خودت باشه توله سگ.
پوزخند دیگهای زدم و به سمت اتاقها رفتم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳