قسمت نوزدهم

سمبل تاریکی : قسمت نوزدهم

نویسنده: Albatross

- باید یک چیزی رو بهت بگم.

و بلافاصله دوباره به در چشم دوخت. احتمالاً سربازها خیال می‌کردن ما خوابیم، پس باید همین‌طور تن صدام رو کنترل می‌کردم؛ ولی خشمی که به خاطر بد خوابیم و مس‌مس کردن رها من رو گرفته بود؛ وادارم کرد وحشیانه شونه‌ رها رو چنگ بزنم و رخ به رخم کنمش. زیر لب غریدم.

- چیه؟

رها لب‌های گوشتیش رو با زبون خیس کرد و با احتیاط گفت:

- باید از این‌جا فرار کنیم.

چشم‌هام رو چرخوندم. رها اما با بی‌قراری نظرم رو دوباره جلب کرد.

- من نمی‌تونم این‌جا بمونم و از طرفی نمی‌خوام تو رو تنها بذارم.

- آه گوش کن رها، من درکت می‌کنم و می‌فهمم چی میگی؛ ولی باور کن کاری از ما ساخته نیست. من هم می‌خوام زودتر از این جنگل نفرین شده خلاص شم؛ اما می‌بینی که، اسیر شدیم و تا ماجرا مشخص نشه، همچنان همین‌جا هستیم.

- نه، ما باید از این‌جا بریم.

بازوش رو نوازش کردم و کمی عطوفت به لحنم تزریق کردم.

- رها چیزی واسه ترسیدن نیست. ما جامون امنه. این همه سرباز مسلح دورمونن، اتفاقی واسه ما نمی‌افته.

- تو نمی‌دونی. اگه واقعاً جامون امنه، پس چرا دو نفر ناپدید شدن؟ حتی جنازه‌هاشون هم پیدا نشده.

جوابی نداشتم که بدم و رها با تاسف ادامه داد.

- خاله‌ام از شنیدن این خبر حالش بد شده. گفتن اگه خودم رو نرسونم، ممکنه بلایی سرش بیاد.

با ناباوری پرسیدم:

- سروان اجازه داد تماس بگیری؟!

پوزخندی زد و گفت:

- اون سنگ دل؟ آه نه. من... من یکی یدکی داشتم.

چشم گرد کردم و گفتم:

- چی؟ واقعاً؟

- اوهوم.

- خب؟

رها دستم رو گرفت و ملتمس گفت:

- بیا از این‌جا بریم.

دستم رو از میون دست‌هاش بیرون کشیدم و نالیدم.

- نمیشه. چرا درک نمی‌کنی چی میگم؟ چه‌ طوری بریم؟ قدم به قدممون سرباز کاشته شده.

- اونش با من، تو بگو هستی؟

- نه‌نه‌نه! دیوونه شدی؟ اگه بریم تموم اتهام‌ها برای ما میشه. با رفتنمون فقط اوضاع رو سخت‌تر می‌کنیم. تو که نمی‌خوای تا آخر عمرت واسه کار نکرده فراری باشی؟

رها با درموندگی پوفی کشید و سرش رو بین دست‌هاش گرفت. به سمت زانوهاش خم شد و از آرنج به اون‌ها تکیه زد. با تاسف شونه‌اش رو فشردم که یک‌ دفعه بلند شد و با خشم کلبه رو ترک کرد. در لحظه باز شدن در و بسته شدنش تونستم بیرون رو ببینم که کدر به نظر می‌رسید و همچنین سرمای زیادی به داخل هجوم آورد.

خودم رو به پشت پرت کردم و به سقف خیره شدم. می‌دونستم رها چه احساسی داره. این‌که تنها عضو خونواده‌ات رو از دست بدی، خیلی ناراحت کننده بود؛ اما ما نمی‌تونستیم از این‌جا بریم. نه حالا که مامورها دنبال یک سوژه بودن تا کار خودشون رو راحت کنن. فرار ما به حتم دفتر این موضوع رو می‌بست و گناهکار اصلی در جای دیگه‌ای شروع به کشت و کشتار می‌کرد.

پاهام رو از روی تخت آویزون کردم تا به دنبال رها برم که صدای داد مردی وحشت زده‌ام کرد. سریع بدون توجه به موهای لخت و بازم بیرون پریدم. صدا به قدری زیاد بود که حدس زدم در یک قدمیم باشه؛ اما از صدای شلیک گلوله‌ها در پشت کلبه متوجه شدم اتفاقِ‌ در حال وقوع اون پشته. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.