سمبل تاریکی : قسمت چهاردهم
0
5
1
126
اون فکر میکرد من دارم بلایی سر خودم میارم؟ اوه من ترسوتر از این حرفها بودم.
- چی داری میگی؟ نمیخوام کسی من رو با این قیافه ببینه.
اندکی سکوت شد و اینبار صدای اخطارآمیز رها سکوت رو شکست.
- آیسان بهتره به صورتت دست نزنی!
تقهای به در کوبید و گفت:
- بدتر میشه، لطفاً در رو باز کن.
با حرص نخ رو به کناری پرت کردم. حس میکردم این موهای چند سانتی در واقع چندین متر به درونم رسوخ کردن. نمیشد با این روش آسوده شم. ایستادم و به سمت در رفتم. به گمونم رها جواب تمام سوالهام رو میدونست.
در رو نیمهباز کردم و پشت در گفتم:
- فقط خودت بیا رها.
رها در رو به عقب هل داد و وارد شد.
- نگران نباش، سام رفته.
برای مطمئن شدن از حرفش بیرون رو از نظر گذروندم. آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم. روی تخت نشستم و با قوز کمرم سرم رو به پایین آویزون کردم. رها کنارم جای گرفت و لب زد.
- خوبی؟
- از خودم متنفرم!
- میدونم چه احساسی داری.
پوزخندی زدم و خیره به افق گفتم:
- حتی یک درصدش رو هم نمیتونی درک کنی.
- چرا. اگه خودم به حال خودت دچار شده باشم، چرا، میتونم درکت کنم.
با حیرت کمرم رو صاف کردم و نگاهش کردم. جزءجزء صورتش رو با دقت رصد کردم. هنوز هم شادابیش رو حفظ کرده بود و صورت سفیدش همچنان بینقص به نظر میرسید.
رها خندید و گفت:
- البته اون دوران رو گذروندم.
- چه دورانی؟ اصلاً... اصلاً صبر کن ببینم.
پس از درنگی پرسیدم.
- تو اینجا چی کار میکنی؟ تو از کجا پدرم رو میشناختی؟ چهجوری با هم آش... .
انگشت اشارهاش رو روی لبهام گذاشت و با آرامش صدا بیرون داد.
- هیش.
انگار میدونست که میخوام منفجر شم. ساکت شدم؛ ولی دریچه سوالاتم تازه باز شده بود. رها آهی کشید و گفت:
- باید صبر کنی، به زودی خودت متوجه میشی.
- چه چیزی رو؟
- به موقعش میفهمی، صبر داشته باش. هوم؟
اخمهام توی هم رفت و خواستم طغیان کنم؛ ولی نگاه آرامشبخش رها این اجازه رو بهم نداد.
- لااقل یک چیز رو جواب بده.
- بگو.
- اون دارو چی بود که بهم دادین؟
لبخند عریضی زد و گفت:
- به این هم میرسیم.
صورتم مچاله شد که رها ابروهاش رو به معنای سکوت بالا برد و بیاختیار صدام پشت لبهام خفه شد.
ازش روی گرفتم و با سردی گفتم:
- پس تنهام بذار.
کمرم رو نوازش کرد و با مهربونی لب زد.
- از من دلگیر نباش.
تکرار کردم.
- تنهام بذار.
- آیسان دنیا اون چیزی که تو فکر میکنی نیست. هیچ شباهتی به تصویر توی ذهنت نداره. خیلی تاریکتر و شاید هم ترسناکتر باشه.
- میخوای بترسونیم و از جواب دادن طفره بری؛ اما این رو بدون این اواخر اتفاقاتی برام افتاده که حتی نمیتونی تصورشون کنی.
- یادت رفته چی بهت گفتم؟ گفتم من هم این دوران رو گذروندم.
انگار هر چهقدر اون با خونسردی حرف میزد، من بیشتر عصبی میشدم. با خشم صدام رو بالا بردم.
- چه دورانی؟ دوران مرگ؟
مقابلش ایستادم و داد زدم.
- نمیدونم چی داره دور و برم اتفاق میافته. اون وقت داری من رو به صبر کردن دعوت میکنی؟ تا چند لحظه پیش داشتم میمردم و تو این رو میدونستی، واسه همین اومدی اینجا! اصلاً تو من رو از خیلی وقت پیش میشناختی و اومدنت به اون جنگل لعنتی هم از عمد بود.
سرم رو با ناباوری حرفهایی که زده بودم و گویا خودم هم تازه بهشون پیبرده بودم به بالا و پایین تکون دادم و ادامه دادم.
- تمام حرکاتت با نقشه بود. دوستیت با من، رفت و آمدت، همه چیز.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳