سمبل تاریکی : قسمت بیست و یکم
0
12
1
126
شاید به مدت یک دقیقه تمام در حال زجر کشیدن بودم و جیغ میکشیدم که بالآخره تونستم پلکهای خشک شدهام رو تکون بدم. نفسزنان به اطراف نگاه کردم. کسی داخل اتاق نبود و نور کمی که از پنجره عبور میکرد، خبر میداد تازه زمان طلوعه.
نشستم و تکیهام رو به تاج تخت دادم. بیتوجه به وضعیت پوستم به پیشونیم دست کشیدم که متوجه اون پرزها شدم. فوراً دستم رو کنار زدم.
آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به دور و برم نگاه کردم. اینبار حرفهای سام خوره آرامشم شده بود. دیگه اون آسایشی که در کنارش داشتم رو حس نمیکردم؛ ولی جدیت نگاه و کلامش همچنان در سرم بود؛ اما حالا درک کردنشون برام سخت بود، بیشتر اخبار داخل روزنامه و حوادث رخ داده مورد توجهام قرار میگرفت.
واقعاً من اون قاتل بودم؟ چهطور چنین کاری کردم؟ اگه اون صحنهها بخشی از خاطراتم بود، برای چی خاطره خارج شدن از کلبه رو به یاد نداشتم؟ نکنه حافظهام مختل شده؟
از تخت پایین رفتم. اتاق نیمه تاریک بود. آروم و بیصدا به سمت آینه قدم برداشتم. باید از خودم شروع میکردم تا میفهمیدم تا چه اندازه اخبار روزنامه و صحنههای گاه و بیگاه ذهنم با هم تطابق دارن. میخواستم بدونم تا چه حد اوضاعم وخیمه که تحفه چنین هشداری داد. لابد موهای صورتم به چند سانت میرسید. اوه چه چندشآور!
وقتی مقابل آینه ایستادم، از حیرت اخمهام محو درهم پیچید. با ناباوری به سمت میز خم شدم و دقیقتر به خودم نگاه کردم. پرزهای روی صورتم خیلی ریز بودن. مطمئناً با نگاه عادی کسی متوجهشون نمیشد. فقط پرپشتتر شده بودن، به گونهای که از فاصله معمولی شاید سه قدم، صورتم نقرهای رنگ به نظر میرسید.
انگشتهام رو به پوستم کشیدم. چرا خیال کردم این موها به چند سانت رسیدن؟ آه پس تمام نگرانیهام بیمورد بود؟ هر چند دیدن یک پوست نقرهای چندان طبیعی نبود، پس همچین بد هم نشد از روبند استفاده کردم.
خوشحال بودم که حداقل از دیدن خودم حالم بد نمیشه؛ اما مشکلی که این وسط بود، فراتر از ریخت چهرهام بود.
از میز فاصله گرفتم. دیوانهوار به دور خودم میچرخیدم و مدام طول اتاق رو طی میکردم. چهطوری باید با این موضوع کنار میاومدم؟ با قاتل بودنم! واقعاً قاتل بودم؟ باید باورش میکردم؟ ولی چهطوری؟ چهطور چنین اتفاقی افتاد؟ من تمام اون افراد رو کشته بودم؟! در عجب بودم چهجوری دل و روده اون بچه رو پاره کردم؟ به نرگس رحم نکردم؟ اون خیلی بچه بود. تنها یک حیوون میتونست اینقدر بیرحم باشه. هه آره، یک حیوون. من حیوون بودم. یک موجود خونخوار و درنده! کسی که خون مینوشید. نه هر خونی رو، خون انسانها رو، آدمهای بی گناه. من... یک حیوون بودم!
به خودم لرزیدم. نیمه دیگه وجودم شاید باید بگم نیمه انسانیم، تنها چیزی که از زندگی انسانیم باقیمونده بود، نمیتونست این واقعیت رو بپذیره؛ ولی سام حرفهایی که زده بودم رو رد نکرد، فقط گفت من کار اشتباهی نکردم و اونها سرنوشتشون این بوده. پس یعنی واقعاً من چنین جرم بزرگی رو مرتکب شدم؟
بغضم گرفت. چشمه اشکم جوشید و زمان نبرد که گونههام زیر سیل اشکهام خیس شد. من قاتل بودم. یک حیوون قاتل، یک درنده، یک بیرحم. من آدم نبودم. این رو هم بقیه میدونستن، واسه همین اردوان مدام حواسش پی من بود، رها قصد داشت از من محافظت کنه چون من آدم نبودم.
میتونستم الآن از قوه عقلانیم استفاده کنم و تمام حرفهای سام رو رد کنم. من نه خاص بودم، نه بینظیر. قاتل بودم، بایستی حس گناه میداشتم.
به موهام چنگ زدم. باید چی کار میکردم؟ دوباره اون جیغ و فریادهای وحشتبار به گوشهام سیلی زد. دستهام رو روی گوشهام گذاشتم و چشمهام رو محکم بستم.
من خون مینوشیدم. خون انسانها رو. باید چی کار میکردم؟ این زندگی من بود. بیمار نبودم؛ بلکه این روش زندگیم بود.
در جواب افکارم سرم رو به چپ و راست تکون دادم. من این روش زندگی رو قبول نداشتم. نمیتونستم چنین بیرحمانه و حیوونوار زندگی کنم. باید برای نیمه انسانیم میجنگیدم.
هیچ راهحلی مد نظرم نبود. چهطوری به حالت قبلم بر میگشتم؟
نگاهم به سمت در سر خورد. کار درست چی بود؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳