قسمت سوم

سمبل تاریکی : قسمت سوم

نویسنده: Albatross

- اما من حوصله‌ میت‌کشی رو ندارم.

این رو دختر جوانی گفت که شاید هم سن خودم بود؛ اما... اوه خدای بزرگ! باید اعتراف کنم جای اون روی زمین خاکی نبود. اون... اون به طرز شگفت‌انگیزی زیبا بود. یک زیبای ستودنی! حتی به جرئت می‌تونستم بگم کسی در زیباییش نمی‌تونست رقیبش باشه. حتی رها با اون قابل قیاس نبود. در عجب بودم که چرا دفعه‌ اول جذب این شرارت و حرارت نگاهش نشدم.

چتری موهای صاف شرابی-قرمزش تا نزدیک چشم‌هاش بود. موهای کوتاهی داشت و انتهاشون صورت کشیده‌اش رو مانند پنجه‌هایی به حصار می‌گرفت. کک و مک‌های روی دماغ و گونه‌هاش نه تنها از زیباییش کم نکرده بود؛ بلکه به جذابیتش هم افزوده بود. لاغر اندام بود، حتی کمرش از من هم باریک‌تر به نظر می‌رسید. چشم‌های قهوه‌ای مایل به سرخش نگاهش رو شیطنت‌آمیز جلوه می‌داد. در حالی که روی دسته‌ مبلی که اون مرد رکابی روش نشسته بود، جای گرفته بود و پاهای کشیده و خوش ترکیبش به خاطر لباس کوتاه و شلوار جذبی که به تن داشت، بیشتر مورد توجه قرار می‌گرفت، آبنبات چوبی دستش بود و مک کوتاهی بهش میزد.

نگاهم نمی‌کرد؛ ولی من محوش شده بودم. آهی کشیدم و به سختی ازش چشم برداشتم. این‌بار تنها اردوان رو مخاطبم قرار دادم. هر چی باشه پدرم بود و حس می‌کردم لااقل این حس کم‌رنگ پدر- دختری وادارش کنه جوابم رو درست بده.

- من رو چرا آوردی این‌جا؟

اردوان با سردی نگاهش رو معطوف رها کرد و لب زد.

- خودت بهش بگو.

پوزخند رها در کنار گوشم شنیده شد.

- با کمال میل!

شاویس از روی مبل بلند شد و همون‌طور که داشت به سمتی می‌رفت تا جمع رو ترک کنه، گفت:

- پس همه‌ چیز رو بهش بگو، قوانین و این‌که کی رئیسه!

تکه‌ آخر کلامش رو با تاکید گفت. حس کردم اون من رو رقیبش می‌دونه.

رها با مرموزی نگاهش چشم در چشمانش گفت:

- رئیس بعداً مشخص میشه، این‌طور نیست؟

صدای عصبی‌ای به گوشم سیلی زد. مخاطبش رها بود.

- رئیس مشخصه!

رها اخم محوی کرد و با نگاه کوهستانیش لب زد.

- نه از این به بعد.

تیله‌های سرگردانم بین اون و دختر ریز نقش در حرکت بود. در بینمون تنها همون دختر قد کوتاهی داشت، بقیه شاید نزدیک به دو متر می‌رسیدیم؛ البته مردها کمی درشت‌تر به نظر می‌رسیدن که طبیعی بود.

در گوی‌های زرد اون خانم خشم و نارضایتی موج میزد. می‌تونستم نوعی ترس و نگرانی رو هم لابه‌لاشون ببینم؛ اما برای چی باید آشفته باشن؟ دلیلش حضور من بود؟ هیچ متوجه حرف‌هاشون نمی‌شدم و عکس‌العملشون بیشتر گیجم می‌کرد.

- هیجان برای ادامه حیات لازمه.

مرد رکابی بعد گفتن این حرف نیشخندی زد و رو به من چشمکی زد. دختر مو شرابی گوشه چشمی نثارم کرد و پوزخندش با خوردن آبنبات چوبیش ناقص شد.

رها از روی مبل بلند شد و من رو که مثل مجسمه بدون فرمان شده بودم، با کشیدن دستم بلند کرد و با گام‌های آرومی به سمتی رفت.

سوالات به قدری درهم آمیخته شده بودن که نمی‌تونستم تشخیصشون بدم؛ ولی می‌دونستم که سوالات زیادی در سرم دارن جولان میدن. باید کسی مخزنی برای تخلیه‌ام میشد.

سالن طبقه بالا دو بخش بود. وارد بخش دیگه شدیم و به سمت پله‌های عریض که کمتر بودن گام برداشتیم. پس درست حدس زده بودم؟ این ساختمون سه طبقه داشت؟

داخل راهروی طویل و نسبتاً عریضی قرار گرفتیم؛ البته یک راهرو نبود. در بخشی از راهروی اصلی فرورفتگی دیگه‌ای وجود داشت که حتم می‌دادم سر از جای دیگه‌ای در میاریم. درهای زیادی با فاصله از هم در دو طرف قرار داشت. ظاهراً اتاق اکثریت در یک طبقه بود.

رها من رو به سمت اتاقی هدایت کرد که در انتهای راهرو بود. با در سفیدی مواجه شدم و رها دستگیره‌اش رو چرخوند تا وارد بشیم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.