سمبل تاریکی : قسمت شانزدهم
0
5
1
126
- همونطور که تو به احساست مطمئنی، من هم به ندای درونم اعتماد دارم.
- خودت گفتی گاهی اوقات احساسات راه اشتباه رو نشون میدن.
- نه در اینباره.
نفسهام مثل گولهای خارج میشد و شونههام رو بالا- پایین میبرد. بهش پشت کردم و گره روسریم رو که طبق عادتم شل میبستم، کاملاً باز کردم. به خاطر جنس لیز ساتنش از شونههام سر خورد و روی زمین افتاد. این هم مورد بعدی، مفقود شدن یک سرباز! با خطور فکری خشکم زد. نگاه مشکوک و اخمآلود اون سرباز بهم هشدار بدی رو میداد. نکنه به من شک کرده؟ فقط به خاطر اینکه کمی از محوطه دور شده بودم؟ نه، این منصفانه نبود. وای خدایا! باید چی کار میکردم؟
- آیسان روبهراهی؟
با دستهای بههم چسبیدهام بین ابروهام تا پیشونیم رو ماساژ دادم. رها مقابلم ایستاد. چشمهای زیبا و ستودنیش خیس بود؛ ولی دیگه نمیبارید. نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت تخت رفتم. با سستی نشستم و خودم رو به انبوه سوالهایی که وحشیانه به آرامشم چنگ میزدن، تسلیم کردم. شونهام نرم فشرده شد که کمی اعصابم رو آروم کرد. بی اینکه مسیر نگاهم رو عوض کنم، زمزمه کردم.
- ماساژ بده.
رها در سکوت شونههام رو ماساژ داد. افکارم رفتهرفته سامون میگرفت و میتونستم بهتر شرایط رو درک کنم.
سروان حیدری که بالاترین درجهدار گروهش بود، گزارش جدیدش رو مبنی بر گم شدن یکی از سربازهاش به مافوقش از طریق تماس تلفنی داد. قرار شده بود نیروی بیشتری به اینجا اعزام بشن و از طرفی هر گونه ارتباطی رو با جهان بیرون از جنگل واسهمون ممنوع کرده بودن. گاهی اوقات درک نیروی امنیتی برام دشوار میشد. چرا وقتی با دوتا چشمهاشون شاهد حال خراب و چه بسا بیهوشی چند نفر بودن، اجازه نمیدادن کسی این منطقه رو ترک کنه؟ یا حتی یک تماس کوچیک داشته باشه؟ انگار برنامه داشتن شخص پشت پرده رو که همه ما رو به بازی گرفته بود در صحنه جرم رو کنن؛ ولی ما تا کی باید صبر میکردیم؟
چهل و هشت ساعت از زمانی که گوشیهامون رو ازمون گرفته بودن و ما رو سخت تحت نظر داشتن، میگذشت. همچنین خبری از اون سرباز هم نشده بود. لابهلای این اتفاقات تصویری دست بردار ذهن من نمیشد. دستهای خونی!
سعی میکردم شبها بیدار بمونم و توی این کار تا حدودی هم موفق بودم؛ البته عامل اصلی این بیخوابی نگرانی برای اردوان بود. حالا که خبری از من نداشت، هر طور شده خودش یا سام رو به دنبالم میفرستاد؛ اما بدون شک پلیسهایی که ورودیهای جنگل رو زیر نظر داشتن، مانعشون میشدن. بالآخره تو یک نقطهی زندگیم نگرانیهای اردوان بیپاسخ نموند. به احتمال زیاد حال ما توی روزنامهها و شبکههای خبر شرح میشد. هیچوقت فکر نمیکردم روزی من سوژهی خبرنگارها بشم.
تعدادمون از نوزده نفر کمتر نشده بود، ظاهراً کسی که ممکن بود این بازی رو با ما شروع کرده باشه، موضع خودش رو از دست داده بود و فعلاً کمین کرده بود. حال روحی بقیه اصلاً تعریفی نداشت و حتی خود پلیسها هم با گم شدن اون سرباز، کمی ناآروم به نظر میرسیدن، چون یکی از فرضیههاشون این بود گمشدهها آروم و بیصدا از جمع فاصله میگرفتن. مثل این بود که خودشون به میل خودشون ما رو ترک میکردن و مفقود شدن اون زن این احتمال رو بیشتر میکرد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳