قسمت چهل و هفتم

سمبل تاریکی : قسمت چهل و هفتم

نویسنده: Albatross

عصبی نگاهش کردم که لب‌هاش رو برای خنثی کردن لبخندش به درون دهنش کشید. رها نیمچه قدمی نزدیکم شد و گفت:

- من خواستم باهات باشم؛ اما انگار همراه لایق‌تری کنارته.

- بس کن. بهت که گفتم، موضوع ما الآن یک چیز دیگه‌ست. نکنه برای تو امنیت شهر مهم نیست؟

رها عصبی؛ اما با تن صدایی پایین گفت:

- معلومه که هست؛ اما قرار نیست حواسم به جاهای دیگه نباشه. دور و برت رو هم ببین.

اخطارش مورمورم کرد. در نگاهش چیزی بود. نمی‌تونستم درست ببینمش. مگه چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟

از پشت شیشه به شهر چشم دوخته بودم. این دومین‌باری بود که از این منطقه عبور می‌کردیم. طبق تقسیم‌بندی‌ها قسمت غرب شهر برای من بود.

جاوید تا حدودی همراه خوبی بود. چون تازه به ایران برگشته بودن، میل زیادی برای شهرگردی داشت و این فرصت خوبی واسه من میشد.

مردم هنوز هم هیجان درونشون رو حفظ کرده بودن. با تمام این‌ها شک داشتم که خطری در کمین باشه. گویا شاویس بد متوجه شده بود و همه‌مون داشتیم حول یک نقطه پوچ می‌چرخیدیم.

بخاری ماشین روشن بود و آرومم می‌کرد. لحظه‌ای توجه‌ام رو به جاوید دادم تا ببینم چی میگه. هم زمان رانندگیش داشت پر گپی می‌کرد. گوش‌هام فقط صداش رو می‌شنید، کلمات رو تشخیص نمی‌داد. ذهنم دوباره درگیر شده بود.

نگاهم رو ازش گرفتم و به ظاهر سری تکون دادم تا خیال نکنه توجه‌ام روش نیست.

به مردم چشم دوختم. مردمی که اصلاً نمی‌دونستن پشت این قضایا چه نفس‌های داغی جریان داشته و در عوض نفس‌های دیگه‌ای از وحشت حبس شده.

یک لحظه سرم درد گرفت. انگار کسی رگ‌هام رو به بازی گرفته بود. درد به اندازه یک تیرک زود گذر بود، به حدی که دهنم برای گفتن یک آه باز بشه.

درد ناپدید شد؛ ولی چند ثانیه بعد دوباره و با شدت دیگه‌ای فرق سرم تیرک کشید.

- عا!

جاوید با تعجب نگاهم کرد و حرفش رو قطع کرد. وقتی صداش رو برید، تازه متوجه شدم سکوت چه‌قدر گوش‌نوازه.

- خوبی؟

با گیجی چند بار پلک زدم. پس از مکثی زمزمه کردم.

- چیزی نیست.

- مطمئن؟

سرم رو به تایید تکون دادم؛ اما اون اصرار کرد.

- می‌خوای برات یک چیز شیرین بخرم؟

سعی کردم آروم باشم. اون اگه می‌دونست خوراک من چیه، هرگز من رو به خوردن چیزی وسوسه نمی‌کرد.

- آیسان؟

- میشه برم گردونی؟ فکر کنم واسه امروز کافیه. خوش گذشت.

- هوم؟ عام باشه.

فکر کنم باید برای گشت‌زنی همون گزینه تنهایی رو انتخاب کنم. جاوید هیچ شباهتی به گذشته‌اش نداشت. به گمونم رفتنش به خارج پرروش کرده بود و این گستاخی به میزان پر چونگیش اضافه می‌کرد.

ماشین رو جلوی در متوقف کرد که همون لحظه در باز شد و شاویس بیرون اومد. چشم در چشم شدیم. برای لحظه‌ای شاویس نگاهش رو از من گرفت و به جاوید دوخت. عمیق و مشکوک نگاهش کرد. جاوید هم سوالی خیره‌اش بود. نمی‌تونست ازش چشم برداره، شاید هم اجازه‌اش رو نداشت.

در رو باز کردم و خطاب به جاوید گفتم:

- ممنون.

حرفی نزد. به محض این‌که شاویس نگاهش رو ازش گرفت، جاوید با گیجی سرش رو تکون داد و رو به من شد. حرفم رو شمرده‌شمرده تکرار کردم.

- ممنون. من دیگه باید برم.

می‌دونستم هنوز گیجه. لب زد.

- هان؟ خواهش می‌کنم. عه... .

دوباره به شاویس نگاه کرد. شاویس مثل یک بت ایستاده به من چشم دوخته بود. توجه‌ای به جاوید نکردم و پیاده شدم. در رو محکم بستم تا جاوید به خودش بیاد. بلافاصله به سمت شاویس چرخیدم.

مشکوک یک ابروش رو بالا برد و پرسید.

- گشت‌زنی؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.