قسمت ششم

سمبل تاریکی : قسمت ششم

نویسنده: Albatross

خودم رو به پشت انداختم و چشم‌هام رو بستم. می‌تونستم چرخیدن اتاق رو احساس کنم که به دور نقطه‌ای می‌چرخید، اون نقطه من بودم، یک نقطه‌ی سیاه و ناچیز!

به روبندم دست زدم. هه وسیله دفاعی خوبی بود تا بقیه بهم نگن پشمالو؛ ولی به راستی زیرش نفس تنگی می‌گرفتم، مخصوصاً اگه قرار بود دست به اون مخمل‌ها بزنم.

سرم رو به سمت بالکن چرخوندم. بهتر دیدم به جای خودخوری بیرون رو تماشا کنم. از روی تخت بلند شدم و به طرف بالکن قدم برداشتم. به جای گرفتن پرده‌ها با پشت دستم کنارشون زدم. باید می‌گفتم این پرده‌ها رو عوض کنن. درسته سرما رو به خوبی به دام می‌کشوندن؛ اما من از جنسشون راضی نبودم.

با دیوار شیشه‌ای مواجه شدم. در رو باز کردم و به بیرون رفتم. مقابلم انبوهی درخت و بوته قرار داشت که مانند سربازانی سلام نظامی می‌دادن. تخته سنگ‌های پوشیده شده از خزه در چندین متریم قابل مشاهده بود و صدای چند نوع آواز پرنده شنیده میشد. نسیم همچنان به همون خنکی در جریان بود و کوه‌های سر سفید پشت درخت‌ها دلیل این سرما رو می‌رسوند. چندین تنه درخت بریده در نزدیکی ساختمون به چشم می‌خورد و تکه چوب‌های کلفتی که روی زمین پخش و پلا بودن و فاصله‌ زیادی هم از ساختمون نداشتن، برای هیزم مناسب بودن.

به طرف چپ و راستم نگاه کردم. سمت راستم بالکن دیگه‌ای قرار داشت که می‌دونستم برای اتاق دیگه‌ست، بالای سرم هم یک بالکن بود.

آهی کشیدم و با حس رسوخ سرما به درونم لرز نامحسوسی بهم دست داد و تصمیم گرفتم به داخل برم.

همین که از میون پرده‌ها گذشتم، کسی به در کوبید.

- آیسان؟

سام بود. با شنیدن صداش متوجه شدم از اون هم دلخورم. اون حق نداشت من رو نادیده بگیره. توی اون جمع در عوض حمایتم در تمام مدت سکوت کرده بود.

دستگیره بدون اجازه‌ام چرخید و قامت بلند سام از پسش نمایان شد.

- این‌جایی؟

پشت چشمی نازک کردم و بدون هیچ حرفی به سمتش رفتم تا چمدون و کیفم رو ازش بگیرم.

کوتاه لب زدم‌.

- می‌تونی بری.

لحن صدام سرد شده بود و طبیعی بود که سام متوجه تغییر رفتارم از روی صدا و چهره عبوسم بشه.

قبل از این‌که ازش فاصله بگیرم، مچم اسیر شد.

- نگاهم کن.

با گستاخی چشم در چشمش شدم. اخم کم‌رنگی کرد و پرسید.

- چیزی شده؟

پوزخندی نثارش کردم و دستم رو آزاد کردم. چمدون رو کشون‌کشون به سمت کمد بردم و با کنایه گفتم:

- نه، همه‌ چیز امن و امانه.

صدای بسته شدن در و خش‌خش پاچه‌های شلوارش بهم فهموند داره نزدیکم میشه.

- من رو ببین.

قصد چنین کاری رو نداشتم، پس روی زمین نشستم و مشغول باز کردن چمدونم شدم. با لحن بی‌تفاوتی گفتم:

- بهتره وقتی یک خانوم لباس‌هاش رو جابه‌جا می‌کنه، کنارش نباشی.

هنوز زیپ رو کامل باز نکرده بودم که سام با فشار پاش چمدون رو به کناری سر داد و دستم رو به سمت خودش کشید که وادار شدم بایستم.

اندکی چشم در چشم موندیم. وقتی دیدم غیر از نگاه طلبکارش چیز دیگه‌ای نصیبم نمیشه، دستم رو آزاد کردم و قدمی به عقب رفتم.

- چیه؟

- از من دلخوری؟

- بیخیال.

کج‌خند بی‌احساسی زد و گفت:

- من می‌شناسمت.

- ... .

- ببین، درکت می‌کنم. می‌تونم تصور کنم که چه‌قدر گیج شدی یا حتی ترسیدی؛ ولی من حق ندارم چیزی بهت بگم، چون... .

اخم غلیظی کرد و با گرد شدن پره‌های دماغش حرفش رو کامل کرد.

- کسی که گند زده به بازی، خودش هم باید درستش کنه.

- اوه چون رها قصد داره واقعیت رو بهم بگه، چیزی که حقمه بدونم، مقصر شده؟

- قضیه این نیست.

- پس چیه؟ خواهشاً تو دیگه نگو باید صبر کنم که الآن هر کاری رو می تونم انجام بدم غیر از این یکی.

سام نیشخندی زد و گفت:

- پس متاسفم.

بهش پشت کردم و نالیدم.

- آه خدا!

دست سنگینش روی شونه‌ام نشست. شونه‌ام رو فشرد و آرومم کرد.

- هر اتفاقی هم که بیوفته، بدون من کنارتم آیسان.

هنوز هم پشتم بهش بود. با بغض زمزمه کردم.

- ولی نمی‌دونم چه اتفاقی قراره بیوفته.

- همه‌ چیز درست میشه.

آهی کشیدم و حرف دیگه‌ای نزدم. پس از رفتن سام همون‌جا روی زمین نشستم و پاهام رو در آغوش گرفتم. توی خودم جمع شدم و این حالت بهم اجازه داد بهتر تصمیم بگیرم.

رها گفت طلوع می‌خواد باهام حرف بزنه؟ من تا اون موقع قطعاً بیدار نمی‌شدم؛ بلکه بیدار می‌موندم. دیگه فکر نکنم آرامش در یک کیلومتریم هم قرار بگیره، حتی به کوچکی یک خواب.    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.