قسمت بیست و سوم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و سوم

نویسنده: Albatross

دندون‌هام رو به روی هم فشردم و با غرشی اون رو به سمتی هل دادم. در کمال تعجب رها چندین متر به عقب پرت شد. گره اخم‌هام باز شد و جا خوردم.

رها پوزخندی زد و از روی زمین بلند شد.

- قدرتت قابل تحسینه.

گیج بودم. هر دفعه اتفاقی برام می‌افتاد که گیجم می‌کرد.

- بیا برگردیم. لطفاً!

به سمت پرتگاه چرخیدم و خطاب به اون با سردی لب زدم.

- پس برو.

- با هم بر می‌گردیم.

- نه.

به جلو رفتم. امروز همه‌ چیز تمام میشد، قبل از این‌که خورشید مه‌های پراکنده شده رو ریش‌ریش کنه.

رها خودش رو به جلوم انداخت و مصر حرفش رو تکرار کرد.

- نمی‌ذارم.

با خشم زیر لب غریدم.

- برو کنار رها، این به تو مربوط نمیشه.

- چرا مربوط میشه، همه چی تو به من مربوط میشه احمق!

به یقه‌اش چنگ زدم و من هم متقابلاً صدام رو بالا بردم.

- من یک قاتلم، می‌فهمی؟ یک قاتل!

داشتیم به سمت پرتگاه نزدیک می‌شدیم، در حالی که من رو به پرتگاه و رها پشت به اون بود. با فریاد ادامه دادم.

- باید خودم رو خلاص کنم و الا این کشت و کشتار ادامه داره.

اون رو به جلو هل دادم؛ البته نه به شدت قبل، بلکه در حدی که یقه‌اش از چنگم آزاد بشه. آروم‌تر لب زدم.

- نمی‌خوام خون بنوشم. (فریاد) من خون‌آشام نیستم!

رها داد زد.

- نیستی، تو خون‌آشام نیستی. قاتل هم نیستی. داری زندگیت رو می‌کنی. مثل تموم افراد روی زمین.

فاصله رو از بین برد.

- پس آدم‌هایی که شکار می‌کنن قاتلن؟

پوزخندی زدم و گفتم:

- من حیوون شکار نمی‌کنم.

- تو داری زندگیت رو می‌کنی، همین.

دوباره دندون‌هام به روی هم قفل شدن.

- چرند نگو.

- نمی‌تونی از خودت فرار کنی. طبیعت تو اینه، بفهم.

- از خودم فرار نمی‌کنم، می‌خوام خلاص شم. زندگی من هم به تو مربوط نیست.

- اول هم بهت گفتم، تو دوست منی، پس همه چیزت بهم ربط داره.

مچم رو گرفت و با جدیت گفت:

- بر می‌گردیم.

قدمی برداشت؛ اما من تکون نخوردم، حتی یک میلی. با خشم دستم رو آزاد کردم.

- ولم کن. دست از سرم بردار. من این زندگی رو قبول ندارم.

- هنوز واسه تصمیم گرفتن زوده. باید از خیلی چیزها مطلع شی، از گذشته‌ات، پدر و مادرت!

- همه‌شون برن به جهنم! برام مهم نیستن. مادرم مرده، سال‌ها پیش، حتی یک‌بار هم ندیدمش.

رها صداش رو بالاتر از من برد، طوری که هر آن ممکن بود گلوش پاره بشه.

- دلیل مرگ مادرت چی بود؟ چرا اردوان چیزی درموردش بهت نگفت؟ درموردشون فکر کردی؟ هه گمون نکنم، فقط مثل یک بزدل می‌خوای خودت رو بکشی.

حرف‌هاش برام قابل فهم نبود. چرا داشت پرت و پلا می‌گفت؟ در این موقع دونستن مرگ مادرم چه سودی به حالم داشت؟ من که در هر صورت باید می‌مردم، دونستن این ماجراها چه فایده‌ای می‌تونست داشته باشه؟

- بیخیال شو.

- بر می‌گردیم.

- دیگه داری میری رو اعصابم.

دستم رو گرفت و نرم فشرد. ملتمس لب زد.

- لطفاً!

چشم‌هام رو بستم. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم؛ اما گرمم شده بود. حرارت بدنم به یک‌باره جوری رفت بالا که نتونستم جلوی غرش ناگهانیم رو بگیرم و رها رو طوری پرت کردم که کمرش محکم به درختی برخورد کرد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.