سمبل تاریکی : قسمت بیست و هفتم
0
3
1
126
لحظهای حس کردم با یک مشت احمق طرفم.
- خب چرا دفنشون نمیکنین؟
- نمیشه.
عصبی گفتم:
- چرا؟
- تو که فکر نمیکنی با دفن کردنشون مشکل حل میشه؟ یادت رفته؟ ما از دو جزئیم.
مردد گفتم:
- یعنی باید خاکستر بشن تا از بین برن؟
- اوهوم. تازه خاکسترهاشون هم بیخطر نیست.
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم:
- اوه طبق کلیشهها لابد باید پخش و پلا بشن، آره؟
رها با چهرهای خنثی لب زد.
- نه، ذخیره میشن.
با مجسم کردن شنیدهها مورمورم شد و صورتم درهم رفت.
- البته اینکه حتماً باید خاکستر بشن تا خطری برای جامعه انسانی نداشته باشن، قطعی نیست. ممکنه به محض کشتنشون نابود بشن؛ اما چیزی که مهمه باقیموندهشونه، یعنی جسمشون.
سرم رو ریز به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- متوجه نمیشم.
- احتمال داره که توسط ارواح فراری تسخیر بشن.
- وایسا ببینم.
بهش نگاه کردم و با حیرت و شک پرسیدم.
- چی؟ ار... ارواح چی؟ ارواح فراری؟!
- آره.
کمی مکث شد. حیرون و سرگشته بودم. حتی دیگه به رانندگیم هم اعتماد نداشتم. خوشبختانه جاده پیش رومون نسبتاً خلوت بود و الا با این حواس پرتم حتماً تصادف میکردیم.
- حالا که بحثش شده، میخوام یک چیزی بهت بگم.
تا جنگل فاصله زیادی مونده بود. رها تمام رخ به طرفم چرخید و پشتش رو به در تکیه داد. شالش روی شونههاش افتاده بود. با هیجان مشغول حرف زدن شد.
- حتماً در مورد خونآشامها شنیدی.
با تاسف گفتم:
- آره، یکیش خودمم.
- روح بلع چی؟
نیمنگاهی بهش انداختم. به مسیر چشم دوختم و دوباره با رها رخ در رخ شدم. مطمئن نبودم چی دارم میگم؛ ولی لب زدم.
- روح رو میبلعه؟!
رها لبخند ملیحی زد و کوتاه زمزمه کرد.
- درسته.
چند بار پلک زدم. خدایا!
رها درست نشست و به پشتی صندلی تکیه زد. خیره به مقابل گفت:
- اگه یکی از ما کشته بشه، با اونها مواجه میشه، مثل عزرائیل.
نفسنفس داشتم. دیگه محال بود بتونم ادامه بدم. سریع ماشین رو به کناری کشوندم و متوقفش کردم. کلافه کمربند رو که حرکت رو برام سخت میکرد، باز کردم و تمام رخ به طرف رها چرخیدم. با قیافهای درهم و نگاهی گیج، نامطمئن پرسیدم.
- روح بلعها روحهای ما رو میبلعن؟
- دقیقاً. محور زندگی ما به سمت اونهاست. به محض خلاصی یکی از ماها اونها وارد میشن.
مات و مبهوت بهش خیره مونده بودم و رها بیتوجه به من ادامه میداد.
- برای همینه که باید جسم یک گرگینه خاکستر بشه. ارواحی که از دست روح بلعها نجات پیدا کردن، دنبال یک فرصتن تا بتونن وارد یک جسم بشن؛ البته نه هر جسمی، باید با ابعادشون تناسب داشته باشه.
ماتمزده زمزمه کردم.
- رها؟
نگاهش مجابم کرد. با غیظ گفتم:
- تو یک مخبر افتضاحی!
قیافه رها حیرت زده شد.
خودم رو باخته بودم. سرم رو روی فرمون گذاشتم. روح بلع! من بعد مرگم هم باید دست و پنجه نرم میکردم؟
دستی روی شونهام نشست. رها با نگرانی گفت:
- آیسان میزونی؟
مطمئن بودم قیافهام رو به موته. صاف نشستم و لب زدم.
- اونها حضور خارجی هم دارن؟
دودل نگاهم کرد. گویا تازه فهمیده بود نباید شلیکوار اطلاعات رو بهم میرسوند. زمزمه کرد.
- فقط روحها توانایی دیدنشون رو دارن.
به پیشونیم دست کشیدم که کلاهم کمی عقب رفت.
- خوبی دختر؟ رنگت پریده.
چپچپ نگاهش کردم. گند میزد بعد جویای حال میشد؟ دستگیره در رو کشیدم. همزمان با پیاده شدنم، زمزمه کردم.
- تو بشین. من نمیتونم.
رها نیز پیاده شد. تلو میخوردم و حتی مسیر صاف هم برام کج و شیبدار شده بود و من همیشه در شیب قرار داشتم، هر آن امکان سقوطم وجود داشت. جاهامون رو عوض کردیم و رها پشت فرمون نشست. آرنجم رو به شیشه تکیه داده بودم و بین دو ابروم رو ماساژ میدادم. رها همونطور که رانندگی میکرد، گه گاهی با نگرانی نگاهم میکرد.
***
با تمام توان میدویدم. صدای بال زدنهاشون لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. جرئت نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم. میدونستم اگه به عقب بچرخم، میشم همون بچه آهویی که در تعقیب و گریز با شیر میباخت.
غرششون صدایی مانند صدای خفه جاروبرقی بود و تمام فضا رو به رعب انداخته بود.
اگه شخصی خارج از این گودال عمیق به این ورطه نگاه میکرد، حتم میداد قیامت شده. هوا تاریک بود و نفسزنان درختها رو پشت سر میگذاشتم. میخواستم هر چه سریعتر وارد شهر بشم؛ اما از این آگاه بودم که با خارج شدن از جنگل فلاکتم زنده میشه و احتمال شکار شدنم بالاتر میره زیرا کسی در جاده اون هم این وقت شب در این محل عبور نمیکرد. ناچاراً باید اونها رو اونقدر پیچ و تاب میدادم تا گمم کنن؛ ولی هر حرکتم گویا پوچ بود. میتونستم گرمای حضورشون رو پشت سرم حس کنم. با هر بار بال زدنشون گردهای روی زمین در هوا پراکنده میشد.
فرصت برای قورت دادن آب دهنم رو هم نداشتم. منتظر بودم تا چنگال یکیشون من رو بدره.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳