قسمت سی و هفتم

سمبل تاریکی : قسمت سی و هفتم

نویسنده: Albatross

برای بیدار شدن ممانعت می‌کردم. سختم بود از زیر پتو بیرون بیام. بیشتر حسرت‌های الآنم به همین لحظه گره می‌خورد چرا که اگه یک انسان عادی بودم قطعاً می‌تونستم تا ظهر هم حتی بخوابم، بدون وجود هیچ مزاحمی؛ ولی من مزاحم داشتم. مزاحمی به نام شاویس که از صدای تلوزیون میشد فهمید در حال تماشای اخباره.

با اکراه نشستم و موهام رو از روی چشم‌هام کنار زدم. پاهام رو از تخت آویزون کردم و ایستادم. با کرختی از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس رفتم. پس از شستن دست و صورتم به خودم مختصر رسیدگی کردم. قصد نداشتم جلوی شاویس بد به نظر برسم.

وارد سالن شدم. شاویس مقابل تلوزیون نشسته بود و بساط صبحانه‌اش هم روی میز پهن بود. متوجه حضورم شد. طبق معمول نتونست چاک دهنش رو ببنده و مطلک پروند.

- چه عجب!

نگاهی به سر تا پاش کردم و با پشت چشم نازک کردن گفتم:

- بیدار بودم. نخواستم قیافه‌ نحس بعضی‌ها رو ببینم.

دوباره چشم در چشمم شد و گفت:

- واقعاً؟ چه‌طور من یک توله سگ خفته دیدم؟

از حرفش جا خوردم. نه از این بابت که دروغم لو رفت؛ بلکه از این جهت که اون وارد اتاقم شده بود. عصبی پرسیدم.

- تو من رو دید زدی؟

انگار متوجه شد چه سوتی داد، صاف نشست. قبل از این‌که بخواد حرفش رو ماست مالی کنه، کنار کاناپه‌اش ایستادم و با چهره‌ای عبوس گفتم:

- به چه حقی وارد اتاقم شدی؟

خیلی خونسرد لب زد.

- این‌قدر پاچه نگیر. گفتم توله سگ خفته، نگفتم زیبای خفته روی تخت بود که. در ضمن اومده بودم تا ببینم بیداری باهات در مورد مسئله‌ای حرف بزنم. دیدم بَه! خانوم هنوز غرقه.

حسی بهم می‌گفت دروغ میگه. اون کی آدم حسابم کرد که باز از من مشورت بخواد؟ نخواستم این بحث رو کش بدم. ترجیح دادم خونسرد عمل کنم؛ ولی نتونستم حرف آخرم رو نزنم. هم زمان که روی کاناپه دیگه می‌نشستم، لب زدم.

- ولی یک چیزی به اسم در هست.

اون هم متقابلاً گفت:

- چیزی هم به اسم هشیاری هست که اگه نباشه، زلزله هم بشه فایده‌ای نداره.

- شما در رو بزن، ما هشیار می‌شیم.

پوزخندی زد و پا روی پا انداخت. با کمال آرامش خیره به من لقمه‌‌ بزرگی گرفت و داخل دهنش چپوند. امیدوارم بپره تو گلوش که این‌قدر حرصم میده.

یک‌ دفعه شروع به سرفه کرد. ایول! محکم به سینه‌اش مشت کوبید که گفتم الآنه بشکنه. کاملاً خونسرد و بی‌تفاوت نگاهش می‌کردم. در حین تقلاش منتظر بهم چشم دوخت. سرم رو به معنای (چیه؟) تکون دادم که اخمش غلیظ‌تر شد و قبل از این‌که بخواد لقمه توی گلوش خفه‌اش کنه، به سرعت به سمت آشپزخونه خیز برداشت. هه خیال می‌کرد براش به هول و ولا میوفتم؟

نفس عمیقی کشیدم و با بیخیالی به تلوزیون چشم دوختم. چیزی از حرف‌های خبرنگار رو متوجه نمی‌شدم چون حواسم پی شاویس بود.

وارد سالن شد، عصبی بود. با کنایه گفتم:

- ما لقمه رو می‌جویدیم.

چپ‌چپ نگاهم کرد و با حرص نشست. آخیش دلم خنک شد. صبحم یک چیزی کم داشت، الآن جای خالیش پر شد. انرژی می‌گرفتم وقتی حال بدش رو می‌دیدم.

وقت گذروندن با شاویس زیادی حوصله سر بر بود. بیشتر زمان مقابل تلوزیون بودیم و اخبار رو دنبال می‌کردیم. دیگه اخبار داخل گوشی سند نبود چون در حال حاضر جز نیروی پلیس کسی از اوضاع شهر اطلاع نداشت، پس بهترین کار دنبال کردن اخبار تلوزیون بود؛ اما باز هم این مدرک کافی برای ما نمیشد. می‌دونستم مسئولین برای آرامش شهر هم که شده همه جزئیات رو نمیگن؛ ولی حالا که داخل گودال بودیم، می‌تونستم ببینم که تا حدودی شنیده‌ها با دیده‌ها مطابقت داره. هیچ نوع قتلی در طی این سه روز اخیر صورت نگرفته بود. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.