قسمت سی و نهم

سمبل تاریکی : قسمت سی و نهم

نویسنده: Albatross

شب بعدی هم بدون هیچ خطری سپری شد. حس عجیبی داشتم؛ ولی نمی‌تونستم به خوبی لمسش کنم.

شهر به قدری آروم گرفته بود که تک و توکی جوون سرکش جسارت نشون دادن و در نیمه‌های شب کوچه پس کوچه‌ها رو متر می‌کردن تا بلکه سوژه‌ای به دست بیارن؛ ولی انگار قرار نبود کشتار دیگه‌ای صورت بگیره.

چهل دقیقه میشد که مقابل تلوزیون نشسته بودیم. سعی داشتم توجه‌ام رو تمام و کمال به اخبار بدم و تصاویری که نشون می‌داد رو بررسی کنم و با دیده‌های خودم در گشت زنی مطابقت بدم؛ اما ضربه‌های تند پاشنه کفش شاویس به زمین این اجازه رو بهم نمی‌داد.

از گوشه چشم نگاهش کردم. هیچ حواسش پی اخبار نبود. اخباری که گویا داشت انشائی از روزمرگی می‌گفت که البته این اواخر خیلی‌ از اتفاقاتش در جامعه حذف شده بود؛ اما هنوز هم روزمرگیش رو داشت و هیجانی بهمون تزریق نمیشد. به عبارتی مسئولین غیر مستقیم آتش بس رو داشتن اعلام می‌کردن و اشاره به عکس‌العمل بجای نیروی امنیتی داشتن. خیالی که در سر من محال بود.

عصبی رو به شاویس گفتم:

- میشه بس کنی؟

به سمت زانوهاش خم بود و دست‌هاش رو درهم قلاب کرده لب‌هاش رو به گره دست‌هاش فشرده بود. از صدای بلندم به خودش اومد. بلافاصله ایستاد. ظاهراً حرفم تنها یک پیام بازرگانی بود چون از روش دیگه روی اعصابم یورتمه رفت.

کنار کاناپه تندتند قدم میزد. آشفته و متفکر می‌نمود. با کلافگی گفتم:

- چرا عین مرغ سر کنده‌ای؟

بدون این‌که نگاهم کنه یا حتی بایسته، لب زد.

- یک چیزی درست نیست.

- چی؟

ایستاد. عمیق نگاهم کرد. از عمق نگاهش پی بردم فراتر از من رو می‌بینه و در واقع من رو تماشا نمی‌کنه.

ناگهان گفت:

- بر می‌گردیم.

- اما کار ما هنوز تمام نشده.

کنارم روی کاناپه نشست. تمام رخ به طرفم چرخید. برای اولین‌بار بود که جفتمون با جدیت و به دور از تمسخر به هم چشم دوخته بودیم. گویا مسئله شهر حیاتی‌تر از بحث رقابتمون بود.

- نزدیک یک هفته‌ست هیچ اتفاقی نیوفتاده.

با بی‌تفاوتی گفتم:

- خب این‌که نشونه‌ خوبیه. حتماً عقب‌نشینی کردن.

متاسف نگاهم کرد که از حرفم پشیمون شدم. مثل استادی که قصد داشت چیزی رو به شاگردش بفهمونه، گفت:

- نه. وقتی که شکار با هدف پیش رفته، وقتی با نظم جلو رفته و در روز دوم شکار بعدی به دام می‌افتاد، این تغییر ناگهانی خوب نیست. حتماً نقشه‌شون عوض شده، اون هم درست زمانی که ما متوجه مکان بعدی حمله‌شون شدیم.

به فکر فرو رفتم. یعنی اون‌ها متوجه برنامه‌مون شدن؟ اما چه‌طوری؟

با گیجی پرسیدم.

- خب ممکنه شکارشون تا همین حد بوده.

- گمون نکنم. اون‌ها حتماً حسمون کردن.

- اگه این‌طوری باشه که خیلی بده.

دوباره بلند شد و گفت:

- باید مطمئن بشیم. بر می‌گردیم.

- اگه اتفاقی بیوفته؟

- چیزی نمیشه. نه حالا که از زمان مقررشون گذشته. حتماً نقشه‌شون عوض شده. باید با گروه در میون بذاریم. هر چند احتمالش هست تا حدودی شک کرده باشن.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.