قسمت بیست و ششم

سمبل تاریکی : قسمت بیست و ششم

نویسنده: Albatross

می‌تونستم از سینه به پایین رو ببینمش. شکم گوشتیش حالا خالی به نظر می‌رسید. مثل این‌که جراحی کرده باشه و چربی‌های اضافیش رو خارج کردن. دست‌های زن با بی‌روحی روی سنگ ریزه‌ها سابیده میشد. مچ دست چپش دریده و انگشت کوچیکش ناپدید شده بود.

اون شخص هر کسی که بود، خیلی زرنگ عمل می‌کرد، چرا که می‌دونست طعمه‌اش رو کجا مخفی کنه تا با گذشت زمان کمی هیچ حشره موذی یا لاشخوری در اطرافش پرسه نزنه. مسلماً اگه این زن بیشتر از چند روز در این‌جا می‌بود، پوستش شروع به تاول زدن می‌کرد و مایعات بدنش از سوراخ‌های دماغ و گوش‌هاش تراوش می‌کردن، پس اون به تازگی شکار شده بود؛ ولی به راستی فرد نامعلوم چه کسی بود؟ با اون جسد چی کار داشت و چرا کشتش؟

دوباره اون نور سفید آلودگی‌هایی که دیده بودم رو شست. حالا کلبه به نظرم می‌اومد. نفس کشداری ازم خارج شد. گیج بودم و منگ. نمی‌دونستم هوشیارم یا خواب می‌بینم؛ ولی هوای اطراف ملموس‌تر از اونی بود که بخوای در کابوس شناور باشی. سرم رو چرخوندم تا رها رو ببینم. اون هنوز هم خواب بود. تنها مثل من حالت دراز کشیدنش تغییر کرده بود و پشت به من آروم نفس می‌کشید.

با کرختی نشستم. مطمئن بودم که مریض شدم و اتفاقات این‌جا به روانم ضربه زده بود و الا من چرا باید چنین تصاویری می‌دیدم؟ نفسم رو با ناله خارج کردم و از تخت پایین رفتم. مدام فکرم رو مشغول می‌کردم تا موقع رسیدن به دستشویی به اون جنازه فکر نکنم. از یادآوریش پوستم دون‌دون میشد. قطعاً با شستن دست و صورتم حالم بهتر میشد. اون فقط یک کابوس بود. من تو عالم خواب و بیداری هم رویا می‌دیدم، پس نباید به این یکی زیاد پر و بال می‌دادم.

کلاه سوییشرتم رو روی موهای باز و افشونم گذاشتم و به سمت در قدم برداشتم. به اردوان فکر کردم که اگه من رو ببینه چه واکنشی نشون میده؟ از آغوش و بوس و ماچ به دور بود، چون اون مردی نبود که احساسی پیش بره. به هر رشته‌ای چنگ می‌زدم تا حواسم پرت بشه؛ اما وقتی دستم رو بالا آوردم تا دستگیره در رو بگیرم، تلاشم به راحتی بی‌ثمر شد. یکه خوردم و نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم.

زیر ناخن‌هایی که همین دیروز منظمشون کرده بودم، سیاه بود. جرئت نداشتم به کف دستم نگاه کنم. می‌دونستم با صحنه‌ خوبی مواجه نمیشم. لب‌های به‌هم چسبیده‌ام رو از هم فاصله دادم تا بتونم نفسی بگیرم. لرزشی به وضوح دست‌هام رو تکون می‌داد. الآن نه دیگه سردم بود و نه خمار خواب بودم. حالا تنها وحشت بود که آرامشم رو سلب می‌کرد.

با ترس به دست دیگه‌ام نگاه کردم. اون هم فرق چندانی نداشت. عقب چرخیدم. نمی‌خواستم رها بیدار بشه و تردید و حال خرابم رو ببینه. وقتی چشم‌های بسته‌اش رو دیدم، سریع بیرون پریدم. باز هم داشتم فرار می‌کردم. از روانی که مچاله شده بود و تصاویر و صحنه‌های غیر عادی‌ای رو به رخم می‌کشید. من دیوونه شده بودم و شکی درش وجود نداشت. باز هم وسواسیم گرفته بود و زیر ناخن‌هام از سابیده شدنشون صورتی شده بود. اشک‌هام دیدم رو تار کرده بودن و نمی‌تونستم درست آب خارج شده از لوله‌ی شیر رو ببینم. یک‌ دفعه با یادآوری گلوی دریده شده زن، حالت تهوع بهم دست داد و همون‌جا داخل سینک بالا آوردم. نتونستم قدم از قدم بردارم و چند باری عق زدم. با پاک کردن دور دهنم و شستن اون کثافت‌ها سلانه‌سلانه از دستشویی خارج شدم. نیاز به یک خلوت و هوای بیشتر داشتم. بارون به نم‌نم در حد رطوبت هوا رسیده بود و خورشید در پشت ابرهای کم پشت روشنایی رو ساطع می‌کرد. مه‌ها عقب‌نشینی کرده بودن و خودشون رو به دامنه‌ کوه‌های اطراف رسونده بودن. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.