سمبل تاریکی : قسمت یازدهم
0
5
1
126
از سوالم تحفه پوزخندی زد و حرفی رو زمزمه کرد؛ اما از اونجایی که قدرت شنواییم زیاد شده بود، تونستم بشنوم که لب زد:
- بیماری!
توجهای بهش نکردم. خواستم دوباره سوالم رو برای اردوان تکرار کنم که تحفه با صدای معمولی رو به اردوان گفت:
- تنهات میذارم.
صدای باز و بسته شدن در اومد. بدون اینکه حتی یک لحظه هم چشم از این مرد به ظاهر پدر بردارم، منتظر جوابم موندم.
اردوان روپوشش رو کنار زد و دستهاش رو داخل جیبهای شلوارش فرو برد. به میز پشت سریش تکیه داد و با جدیت و سردی گفت:
- چرا از خودش نپرسیدی؟
- جوابم رو بده.
- خودت کشفش کن.
سپس تکیهاش رو گرفت و بیتوجه به من به سمتی که تحفه تا چندی پیش اونجا قرار داشت، رفت. به نظر میرسید به طور مشترک روی اون مایع تحقیق میکردن چرا که اردوان چشمهاش رو به عدسیهای میکروسکوپ نزدیک کرد و اون ظرف شیشهای رو زیر میکروسکوپ کمی جابهجا کرد.
از حیرت کارش و نادیده گرفتنم پوزخندی زدم. من دچار بیماری شده بودم و پدر من بیخیال بود؟ از این موضوع که مرگ و زندگیم بهش وصل بود، با بیتفاوتی میگذشت؟!
بغضم گرفت. شاید برای اولینبار بود که اون رو با اسمی که نباید صداش زدم. نامی که هر دختری با افتخار صداش میزد. پدر!
- بابا!
صدام میلرزید. متوجه بیحرکتیش شدم؛ اما نگاهم نکرد. با چشمهای پر و اشکینم چند قدمی نزدیکش شدم. با چکیدن اولین قطره اشک لب باز کردم.
- یادم نیست آخرین بار کی بهت گفتم بابا. اصلاً تا به حال با این اسم صدات زدم؟
- ... .
- پدر بودن مسئولیت میخواد. شاید واسه همین هیچوقت برام پدر نبودی.
این دفعه سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد، یک نگاه خالی و تهی!
چونهام رو بالا بردم و با اعتماد به نفسی کذایی گفتم:
- پس برات مسئولیت نمیشم، دیگه میتونی راحت باشی.
مکثم با سر خوردن تیلههام بین چشمهاش گذشت؛ بلکه یک احساسی داخلشون دیدم؛ اما افسوس!
با قدمهای سریعی از آزمایشگاه خارج شدم. گوشهام تیز بود. شاید صدام زد؛ ولی... آه و صد افسوس! شاید اون واقعاً نمیخواست مسئولیت من رو به گردن بگیره. من براش حکم یک مزاحم رو داشتم.
زمانی که از چهارچوب در عبور کردم، تحفه رو دیدم که دست به سینه به دیوار کناری تکیه زده بود. شکی نبود که حرفهامون رو شنیده باشه.
با شتاب ساختمون رو ترک کردم. خوشحال بودم که رها داخل سالن یا در دیدرسم قرار نداشت، چون مطمئناً مانع رفتنم میشد.
میدونستم باید راه زیادی رو پیاده طی کنم تا از جنگل خارج بشم؛ ولی هر طور شده این کار رو میکردم. شده به قیمت شکستن پام؛ اما از اردوان و هم خونههای غیرقابل تحملش فاصله میگرفتم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳