سمبل تاریکی : قسمت چهل و ششم
0
3
1
126
خیال کردم با خارج شدن از کافیشاپ که حکم پتو رو داشت، ازش جدا میشم؛ اما همینطور همراهیم میکرد؛ البته من هم بدم نمیاومد. بهتر از این بود که یکه و تنها سر کنم.
نزدیک دو میدون پیادهروی کردیم. با مکثش ایستادم و نگاهش کردم. خسته به نظر میرسید.
- پیادهروی بس نیست؟
ظاهراً از خاطر برده بودم که قدرت انسانی در برابر نوع من خیلی ناچیز بود. در جوابش گفتم:
- من بیشتر از این هم راه میرم.
- اوه مشخصه.
- ... .
با تردید اطراف رو از نظر گذروند و گفت:
- عام دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم. خوشحال شدم که دیدمت.
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
- من هم همینطور. خداحافظ.
خواستم راهم رو برم که صدام زد. سوالی نگاهش کردم. لبهاش رو خیس کرد و از داخل جیب پشتی شلوارش دفترچهای بیرون آورد و با خودنویسی که داخل جیب مخفی کاپشنش بود، شمارهای نوشت. گفتم که رفتارش زیادی بچگونهست. دفترچه همراه، خودنویس همراه. هه.
تکه کاغذ بریده شده رو به سمتم گرفت و گفت:
- این شماره منه. خوشحال میشم در تماس باشیم.
اون لحظه زیاد به فکرش نبودم و تکه کاغذ رو ازش گرفتم. لبخندی نثارم کرد و لب زد.
- میبینمت.
سرم رو تکون دادم. با اکراه عقب گرد کرد. نگاهی به شماره انداختم. عددهاش رند نبودن. نمیتونستم شماره رو به خاطر بسپرم. کاغذ رو داخل جیبم کردم و مسیرم رو ادامه دادم.
روی کاناپه دراز کشیده بودم و با گوشیم بازی میکردم. تنها سرگرمی ممکن بود.
صدای قاشق_چنگال از سمت آشپزخونه میاومد. بینابینشون کمی بحث داشتن. دروغ نبود اگه میگفتم دلتنگ غذا خوردن شده بودم. از این یکنواختی کمکم داشتم زده میشدم. یک تحول میخواستم. چیزی که زندگیم رو دگرگون کنه؛ ولی چه کسی از آیندهاش با خبر بود؟ من هم با تمام استعدادهایی که داشتم، از آیندهام بیخبر بودم. آیندهای که روزهای تاریکتری رو برام به ارمغان داشت!
- رئیس؟
صدای نیکان باعث شد سرم رو به طرفش بچرخونم. پسرهی نادون توی چنین هوایی رکابی به تن داشت. به دستش نگاه کردم. لیوانی پر خون دستش بود. سوالی چشم در چشمش شدم که لبخندش رو بیشتر کش داد و گفت:
- دلم نیومد رئیسم پذیرایی نشه.
دوباره به لیوان نظر کردم. پذیرایی؟ خون انسان به حراج رفته بود؟ از حرفش عوض اینکه راضی بشم، داغ کردم. با تکیه به دستم نشستم و عصبی رو به اون گفتم:
- میدونی چی توی دستته؟
نگاهی به لیوان انداخت. قبل از اینکه مزهای بپرونه گفتم:
- اینقدر تاراج کردن آدمها برات راحته که تعارفشون میکنی بهم؟ اگه مجبور نبودم مطمئن باش بهشون لب هم نمیزدم.
با انزجار گفتم:
- گمشون کن.
با ابروهایی بالا رفته خیرهام موند.
- نیک؟
صدای پر عشوه شوکا توجه نیکان رو جلب کرد. نیکان پوزخندی زد و خطاب به من گفت:
- هر طور راحتین بانو.
شوکا تازه وارد سالن شد. نیکان به سمتش رفت و کشدار گفت:
- جون؟
به حرفهای چرندشون توجه نکردم. باید اعتراف کنم حواسم پی لیوان خون بود. با اینکه گفته بودم اجباراً اون مایعهای سرخ رو مینوشم؛ ولی هوسانگیز بودن.
عصبی مشتم رو به پشتی کاناپه کوبوندم. حسی بهم میگفت نیکان فقط قصد اذیت کردنم رو داشت. لعنت بهش!
ایستادم. خواستم به اتاقم برم. مسلماً وقتی نیکان یا همون نیک! اَه اَه تولههای چندش! مطمئناً وقتی نیکان خوردنش تموم میشد، پس به این معنا بود زمان ناهار بقیه هم به اتمام رسیده. نمیخواستم در جمعشون باشم. تنهایی رو بیشتر ترجیح میدادم.
پیچ سالن رو چرخیدم. چشمم به رها خورد. داشت به سمت اتاقش که با سام شریک بود، میرفت. توجهای به من نکرد. هنوز هم روی میگرفت.
عصبی بودم. بایستی به نحوی خودم رو خالی میکردم، پس این بهونه خوبی میشد.
با چند گام بزرگ خودم رو بهش رسوندم. خوشبختانه کسی جز ما دو نفر در ورودی راهرو نبود. به دستش چنگ زدم و اون رو رخ به رخم کردم. متعجب نگاهم کرد. اخمهام درهم بود و خشمم اوج گرفته بود.
- چته؟
- من چمه؟ تو چرا مثل بوقلمون دماغت آویزون شده؟
چشمهاش گرد شد. در نهایت پشت چشمی نازک کرد و ساعد دستش رو از چنگالم بیرون کشید.
- نمیدونم از کجا عصبی؛ ولی من پاچه خوبی نیستم.
از حرفش حیرت کردم. دندونهام رو به روی هم فشردم و خواستم درشتی بارش کنم که سام با خنده بهمون نزدیک شد.
- بوی خطر میاد. آروم باشین دخترها.
- دهنت رو ببند.
حرفم با رها همزمان شد. سام با صدامون لبخندش رو خورد؛ ولی هنوز در چشمهاش اثر شیطنت مشخص بود.
رو به رها لب زدم.
- واقعاً برات متاسفم.
پوزخندی زد و گفت:
- متاسف؟ فکر نکنم چیزی آدمهای احمق رو ناراحت کنه.
- چرا، میکنه. رفیقهای احمقتر از خودشون.
حرفی نزد که خطاب به جفتشون گفتم:
- من الآن بیشتر از هر زمان دیگهای بهتون نیاز دارم. اون وقت اینطوری پشتم رو خالی میکنین؟
سام: جمع نبند.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳