قسمت چهل و سوم

سمبل تاریکی : قسمت چهل و سوم

نویسنده: Albatross

نمیشد هر کسی جداگونه به شهر بره، قطعاً باعث شک میشد. به همین خاطر دو دسته شدیم. چند نفر با شاویس همراه شدن. با این‌که زویا اضافی بود؛ ولی تونست خودش رو بین نیکان و اردوان جای بده. بقیه داخل ماشین من نشستن. از این تنگاتنگی آزرده بودم؛ اما عذاب اصلیم زمانی شد که به شهر رسیدیم. موقع گشت‌زنی جفتی پیش رفتن. سام و رها بدون توجه به من به سمتی رفتن؛ البته رها با قیافه‌ای که همچنان سرد و عبوس بود، راهش رو گرفت. سام به ناچار خودش رو به اون رسوند. حلزون‌های چسبناک هم در هم لولیده قدم می‌زدن. شک داشتم شوکا و نیکان بتونن همراهیمون کنن. فقط کافی بود به مسیر خلوتی برخورد کنن. اون موقع حتماً... . اگه بوسه و بهمن دوقلو نبودن، مسلماً مردم اون‌ها رو جفت هم محسوب می‌کردن. نگاهم رو از شاویس و زویا گرفتم و به تنهایی سمتی رفتم. حتی اردوان هم یک همراه داشت. شک داشتم رابطه‌ اون با تحفه محدود به کارشون باشه؛ ولی بحث این بود که من دیگه از اردوان مستقل شده بودم و مسائلمون به هم مربوط نبود.

مقصدم دکه‌های روزنامه‌فروشی بود. داخل پیاده‌رو گام برمی‌داشتم. این‌سری مغازه‌ها و پاساژها باز بودن؛ ولی فروشنده‌ها عوض فروش کالاهاشون اخباری که پنجاه درصدش دروغ بود و پنجاه درصد دیگه‌اش با شک همراه بود، رد و بدل می‌کردن.

از کنار مغازه‌ای رد شدم. دو مرد کنار فروشنده که به در مغاره‌اش تکیه زده بود، ایستاده بودن. از حرف‌هاشون گوش‌هام تیز شد و حرکتم رو کند کردم.

- صدا آژیرها مگه قطع میشد؟ پشت همین کوچه‌مون یک درگیری بود! این بزن، اون شلیک کن. میدون جنگ بود فقط. هیچ کس جرئت نداشت بره بیرون. یعنی من به شخصه خودم رو خیس کرده بودم.

یکی از شنونده‌ها پرسید.

- خب معلوم شد چی گرفتن؟

- نه داداش.

صداش رو آروم‌تر کرد.

- مگه کسی سر از کار این‌ها در میاره؟ اصلاً چه معلوم کار خودشون نباشه؟ هیچ کس نمی‌دونه تو شهر چی کاشتن؟ چی مخفی کردن؟ به این‌ها اعتمادی نیست بابا. پسر خام حرف‌هاشون نشی‌ها. من که شک دارم واقعاً این کشت و کشتار به خاطر یک خرس و پلنگ باشه.

- حق میگی داداش. اون دیگه چه‌طور حیوونی بوده که هیچ کس نتونسته بگیرتش؟

فروشنده: همین رو بگو. بعدش هم پس چرا روزها پیداش نیست؟ عجب حیوون باهوشیه پس، دمش گرم.

پوزخندی زدم و راه رفتنم رو معمولی کردم. آدم‌ها دروغگوهای خوبی بودن. تا موقعی که من شهر رو زیر نظر داشتم، هیچ درگیری رخ نداده بود. اون‌وقت شنیده‌ها... . آه بعضی‌ها واقعاً کسل کننده‌ان. موندم چه‌طور بعضی‌ها این چرندیات رو باور می‌کنن؟ آدم‌ها علاوه بر دروغگویی، ساده هم بودن.

مدتی بعد بالآخره به دکه رسیدم. از انبوه افراد جمع شده ابروهام بالا پرید. مردم چه روزنامه‌خون شدن!  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.