سمبل تاریکی : قسمت بیست و هشتم
0
5
1
126
خوجیران جای پدر زیبا و پدربزرگ من رو داشت؛ اما با ابروهای پرپشت گره خوردهاش سکوت رو انتخاب کرده بود. در عوض زیبا سروان رو سوال پیچ میکرد. سروان با اینکه سعی داشت اوضاع رو طبیعی جلوه بده؛ ولی اضطرابی در نگاهش موج میزد که خواه و ناخواه نگرانم میکرد. دیگه چه بلایی مونده بود سرمون بیاد؟
زیبا: یعنی چی همهچیز امنه؟ ما حقمونه بدونیم داره چه اتفاق میافته.
سروان: شما لطف کنید و فقط به وظیفهتون برسین. به بقیه بگین وسایلهاشون رو جمع کنن.
زیبا عصبی به حرف اومد.
- من دارم وظیفهام رو انجام میدم و باید بدونم چی شده.
سروان عاصی شده صداش رو بالا برد و گفت:
- گفتم وسایلتون رو جمع کنین. هلیکوپتر تا چند دقیقه دیگه میشینه.
بعد گفتن این حرف از میون مسافرها که زمزمههاشون کمی بیشتر از حد معمول بود، گذشت. با نگاهم دنبالش کردم. سیاهپوشها هم پشت سرش داخل کلبهای که توی این چند روز اتاق بحثشون شده بود، رفتن. مردی از زیبا سوالی پرسید که زیبا کلافه لب زد.
- نمیدونم برادر من.
صداش رو کمی بالاتر برد و خطاب به همگی گفت:
- شنیدین که؟ آماده شین بریم.
سپس دوباره؛ ولی به زبون دیگهای لب باز کرد تا مسافرهای خارجیمون هم متوجه بشن.
- gather your things and lets go.
(وسایلتون رو جمع کنید، بریم.)
به موهام دست کشیدم. به خاطر چنگی که بهشون زدم از یک طرف صورتم آویزون شدن. خودم رو به کلبه رسوندم. رها تازه داشت به خودش کش و قوس میداد. این روزها حرف زیادی بینمون رد و بدل نمیشد و من تنهاش گذاشته بودم تا بتونه با خودش خلوت کنه.
- خوب شد که بیدار شدی. بلند شو. بالآخره داریم از این جهنم خلاص میشیم.
از شنیدن حرفم چشمهاش رو تنگ کرد و سوالی نگاهم کرد. هم زمان رفتن به سمت کولهپشتیم لب زدم.
- یک هلیکوپتر واسهمون فرستادن.
در عرض چند دقیقه تونستم لباسهای کثیفم و بقیه وسایلم رو داخل کولهام بچپونم. رها با گیجی حرکت میکرد و خیلی کند لباسهاش رو از داخل کمد بر میداشت. بعد از اتمام کارهام بهش کمک کردم.
صدای رعد آسای پرههای هلیکوپتر ضربانم رو بالا برد. واقعاً داشتیم میرفتیم؟ میتونستم یک بار دیگه شهر رو ببینم؟ اردوان؟ سام؟
در ورودی هلیکوپتر ازدحامی به پا شده بود. انگار مرگ یورتمهکنان پشت سرشون حرکت میکرد و ممکن بود جا کم بیارن و اینجا موندگار بشن که بدون مجال دادن به نفر بغل دستی یا حتی جلوییشون خودشون رو به داخل پرت میکردن.
قبل از اینکه از زمین خاکی جدا بشم و داخل هلیکوپتر برم، به پشت سرم نگاه کردم. این خاک خون دو نفر رو خورده بود؟ آیا نفرین شده بود؟ یا کسی طلسمش کرده؟ میدونستم اگه به شهر برم، دیگه از بقیه خبری نخواهم داشت. خیلی میخواستم لااقل قبل از رفتنم میفهمیدم پرونده مفقودها به کجا رسیده. گوهر در چه حال بود؟
از زمزمه بیرمق رها به خودم اومدم. آخرین نفرِ باقیمونده بودم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم. باید تمام این اتفاقات رو فراموش میکردم. این کابوس داشت تموم میشد، تموم کابوسها و توهمات دنبالشون.
بدنه فلزی هلیکوپتر رو گرفتم و خودم رو بالا کشیدم. هلیکوپتر به قدری بزرگ بود که بتونه همهمون رو قورت بده. کنار رها جای گرفتم و سرم رو به تکیهگاه پشت سرم تکیه دادم. صدای رعد آسا دوباره شنیده شد. وقتی به اوج رسیدیم، رها دستم رو که روی پام قرار داشت، فشرد. نگاهم به سمتش لغزید. لبخند تلخی نثارم کرد. دست دیگهام رو روی دستش گذاشتم و متقابلاً من هم کجخندی زدم.
داخل رو جو شلوغی گرفته بود. پسرهای جوون خارجی با صدای بلند ابراز شادی میکردن و اشک میریختن. بین همهمه ایجاد شده کاغذی رو که از دفترچهام کنده بودم. به سمت رها گرفتم و لب زدم.
- این شماره منه!
رها نگاهش رو پایین انداخت و روی تیکه کاغذ فرود اومد. دوباره چشم در چشمم شد و با گرفتن کاغذ به آرومی گفت:
- از اینکه باهات آشنا شدم، خیلی خوشحالم.
اندوه صدام رو نتونستم مخفی کنم تا باعث بغضش نشه، گفتم:
- امیدوارم بتونیم با این اتفاقات کنار بیایم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳