قسمت نهم

سمبل تاریکی : قسمت نهم

نویسنده: Albatross

دستگیره‌ در کشیده شد. از سام درخواست کرده بودم تخت رو جلوتر از شوفاژ قرار بده تا بین دیوار و تخت باشم، این‌طوری مسلماً گرمای بیشتری ذخیره میشد. چون در، اون طرف تخت بود و من هم نشسته بودم، نتونستم بفهمم چه کسایی وارد اتاقم شدن.

- آیسان؟

صدای عصبی سام شنیده شد. ناتوان‌تر از اونی بودم که بتونم اعلام حضور کنم. اون باید می‌دونست که من غیر از این‌جا در جای دیگه‌ای یافت نمی‌شدم.

برخورد پاشنه‌ کفش‌هایی سکوت اتاق رو دوباره جریحه‌دار کرد. یک‌ دفعه‌ موسیقی‌ای روانه‌ گوش‌هام شد که با حیرت سر بلند کردم. صاحب این صدای خوش‌آواز تنها کسی می‌تونست باشه که بهترین چهره رو از آن خودش کرده بود، رها!

- خدای من! چی به سرش آوردین؟

مخاطبش من نبودم؛ ولی مسیر نگاهش سمت من بود. به سرعت خودش رو بهم رسوند و بازوهام رو گرفت.

- آیسان؟

مثل یک معتاد خمار پلک می‌زدم تا بتونم خودم رو بیدار نگه دارم. به سختی و بی‌صدا لب زدم.

- رها؟

جوابی بهم نداد و با خشم در حالی که روی پنجه‌هاش نشسته بود و بازوهام همچنان در چنگالش قرار داشت، سرش رو به سمت سام چرخوند و پرسید:

- اردوان کجاست؟

اون‌قدر گیج بودم که نخوام دقت کنم اون از کجا سام و اردوان رو می‌شناخت. آدرس خونه رو خودم بهش داده بودم؛ ولی گویا اون‌ها از قبل یک رابطه‌ای با هم داشتن. سام در جوابش پوزخندی زد و از چهارچوب فاصله گرفت. رها با رفتنش نفسش رو کلافه خارج کرد و با نگرانی چشم در چشمم شد.

- با تو چی کار کردن؟

خواستم لب باز کنم بپرسم چرا داری اون‌ها رو مقصر جلوه میدی؟ این من بودم که ضعف بدنم در قبال موج اتفاقات مقاومتی نشون نداد و با ضربه‌ اول متلاشی شد؛ ولی فقط تونستم لب‌های به هم چسبیده‌ام رو کمی باز کنم. رها با این‌که اوضاعش از من هم بدتر بود؛ اما حالا خیلی سرحال‌تر از من به نظر می‌اومد. سرم به یک‌باره طوری سنگین شد که تو آغوش رها افتادم. رها آهی کشید و به شوفاژ تکیه‌ام داد، سپس با غیظِ در حرکاتش از اتاق خارج شد.

مادری نبود تا شب‌ها برام لالایی بگه، اردوان هم که بیشتر از یک همخونه سن بالا برام حکمی نداشت، برای این خواب ابدیم خودم یک لالایی سرودم. آره بخواب، بخواب.

- لالالالایی لالالالایی، دختر کوچولو آروم خوابیده.

دیگه نتونستم این زمزمه‌ خفه رو ادامه بدم و با از دست دادن تعادلم به جلو روی سرامیک‌ها افتادم. بالآخره داشتم می‌مردم؟ مرگ این‌طوری بود؟ چشم‌هام رو بستم تا فرد ناشناسی به اسم فرشته مرگ از پنجره نازل بشه و دست بذاره رو گلوم تا روح پژمرده‌ام رو از قالب این تن منجمد شده بیرون بکشه. منتظر بودم تا بیاد. چه‌جوری باید متوجه حضورش می‌شدم؟ بدون دیدنش می‌تونستم ببینمش؟ حتی کورها هم توان دیدنش رو داشتن، پس نیازی نبود ته مونده انرژیم رو برای باز گذاشتن چشم‌هام حروم کنم. من هنوز لازم بود نفس بکشم! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.